دلتنگی های آدمی را

دلتنگی های آدمی را

باد ترانه ای می خواند

رویاهایش را

آسمان پر ستاره نادیده می گیرد

و هر دانه ی برفی

به اشکی نریخته می ماند.

سکوت

سرشار از سخنان ناگفته است

از حرکات ناکرده

اعتراف به عشق های نهان

و شگفتی های بر زبان نیامده.

در این سکوت

حقیقت ما نهفته است

حقیقت تو

و من.

(مارگوت بیک

این همه پیچ

این همه پیچ
این همه گذر
این همه چراغ
این همه علامت

و همچنان استواری در وفادار ماندن

به راهم
خودم
هدفم
و به تو
وفایی که مرا
و تو را
به سوی هدف
راه می نماید

مارگوت بیکل

گاه آرزو می‌کنم

گاه آرزو می‌کنم
ای کاش برای تو پرتو آفتاب باشم
تا دستهایت را گرم کند
اشک‌هایت را بخشکاند
و خنده را به لبانت بازآرد،_
پرتوِ خورشیدی که
اعماق تاریک وجودت را روشن کند

روزت را غرقه‌ی نور کند
یخ پیرامون‌ات را آب کند.

مارگوت بیکل

چون دوستت می دارم

چون دوستت می دارم
می توانی آنچه هستی باقی بمانی
و آنچه نیستی بشوی

می خواهــــم آب شوم در گستره ی افـــق

می خواهــــم آب شوم در گستره ی افـــق
آنجا که دریا به آخر می رسد و آسمان آغاز می شود
می خواهم با هــــر آنچه مـــــرا در بر گرفته یکی شوم
حس می کنم و می دانم
دست می سایم و می ترسم
باور می کنــــم و امیـــــدوارم
که هیــــچ چیز با آن به عناد بر نخیزد
می خواهــم آب شـــوم در گستـــره ی افق
آنجا که دریا به آخر می رسد و آسمان آغاز می شود

مارگوت بیگل (ترجمه احمد شاملو)

می‌توانم نگه دارم دستی دیگر را ؛

می‌توانم نگه دارم دستی دیگر را ؛
چرا که کسی دست مرا گرفته است ،
به زندگی پیوندم داده است .

" مارگوت بیکل "

گاه آرزو می‌کنم زورقی باشم برای تو

گاه آرزو می‌کنم زورقی باشم برای تو
تا بدان‌ جا برمت که می‌خواهی.
زورقی توانا
به تحمل باری که بر دوش داری،
زورقی که هیچگاه واژگون نشود
به هر اندازه که ناآرام باشی
یا متلاطم باشد
دریایی که درآن می رانی...

پیش از آن که واپسین نفس را برآرم

پیش از آن که واپسین نفس را برآرم
پیش از آن که پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
برآنم که زندگی کنم
برآنم که عشق بورزم
برآنم که باشم.

از آنرو که دوستت می دارم

از آنرو که دوستت می دارم
می توانی بروی
از آنرو که دوستت می دارم
می بخشم بر تو ناراستی را
از آنرو که دوستت می دارم
پاس می دارم زیبایی را
از آنرو که دوستت می دارم
تو رهایی

مارگوت بیکل