چشمهایت

چشمهایت
لانه ی پرندگانی ست که از قاف آمده اند
و به دریا
بازمی گردند.

گرچه خوابهایم را هزاران سال است که ابرها ندیده اند
در شبی کهن
چون شاهزاده ای زندانی
از قلعه ی وسطایی زمین گریزی خواهم زد
و سپیدی بالهایت را به معبد ماه خواهم برد
تا خدایان خفته مان را
به پَری
بیدار کنم.

لیلا_فرجام

فصلها فروریخته اند

فصلها فروریخته اند
و من با همین دستی
که از آینه درآمده ست
عنابهای رسیده را از سرشاخه ها چیده ام،
و این طرح
این پیکر آویخته بر دیوار و سایه ها
این فرشته ی یک-بال
نه رجعتی دوباره می کند به بهشت
و نه پای شکسته ش را
می نشاند بر خاک.
دوست من!
صدای یک دست چیست؟

لیلا_فرجامی