می خواهی بروی

می خواهی بروی
برو
شمع را روشن بگذار
تقدیر چنین بود
او بسوزد
تا من بسوزم
در نبودن چشمانت


لیلادهقان

چه رنجی می کشند کلمات

چه رنجی می کشند کلمات
وقتی در سینه ات آتش می شوند
وقتی دلی را می سوزانند
وقتی آرزویی را دود می کنند
ک ل م ه
در عین بی زبانی
زبانست


لیلادهقان

تمام شهر در سرم راه می رود

تمام شهر
در سرم راه می رود
مسکنی نیست
برای سر دردهای پی در پی
هر کورس درد را
پیاده می روم


لیلادهقان

من جان کندم تا گفتم

من جان کندم تا گفتم
اوجان داد تا شنید
این جمله
چه جانی دار
د

لیلادهقان

لبخند تو

لبخند تو
ژاله ایست
به گونه ی گل
شکوفه ای ست دربهار
و نسیمی
که هر صبح موهایم
را شانه می زند


لیلادهقان

در ژرف ترین لحظه های تنهایی

در ژرف ترین
لحظه های تنهایی
خورشید زبان باز کرد
که تو نمی آیی
پونه عطر افشاند
تو نمی آیی
رودخانه خروشید
که دیگر نمی آیی
اما آب
چشمان تو بود
که می گریست ومی آمد


لیلادهقان

اجاره ای سنگین

اجاره ای سنگین
در جیب کوچک
خراج تن می شود
برآن جسم
که در مستطیلی تاریک
خوراک موران ست


لیلادهقان

کلامش مرا به آغوش می کشد و

کلامش مرا به آغوش می کشد و
می بوسد لبانم را
وقتی که شعر
می شوم

لیلادهقان

چکه چکه می خرید

چکه چکه می خرید
بهانه جویی ها یم را
او جوینده قلبم بود
من جویای
لبی پر از شعر


لیلادهقان

عصرهای تابستان

عصرهای تابستان
گرما مرا به کوچه می کشاند
کوچه مرا
به خاطرات تو می برد
کلافه ام از تو واز
گرما


لیلادهقان