خطا گفت انکس که بر ما بگفت

خطا گفت انکس که بر ما بگفت
گل نسترن از دل خاک شکفت
اگر همت نور خورشید نبود
گل نسترن کی دهان می گشود
اگر باد و باران نبود کار ساز
که کی می شد ان نسترن سر فراز
ببین قدرت دانش کردگار
چه افریده است درین روزگار
مگو این جهان سر بخودامده
ترا باوریست این چنین بیهده
همه سنبل و یاسمن در بهار
به بار اید از همت کردگار


قاسم بهزادپور

خوشا روز فرخنده نوروز ما

خوشا روز فرخنده نوروز ما
چنان روز فرخنده نیست روز ما
همه شاد و خندان درین روز عید
که دلها پر از مهر و دور از کید
درین روز فرخنده اید بهار
شود باغ و بستان همه لاله زار
چو جمشید بنا کرد این روز را
به دلها فکند مهر نوروز را
سر عشق دارد همه عاشقان
درین روز فرخنده باستان
درین روز پر رونق کسب و کار
همه شکر گزارند به پرور دگار
چنان لطف کرده است یزدان ما
سراسر شده شاد این ایران ما


قاسم بهزادپور

نوکران اجنبی از خوان ما نان می خورند

نوکران اجنبی از خوان ما نان می خورند
کور چشم ونان کورند پر حریصند پر فریب
این سخن از من شنو چون گشواره کن به گوش
هر کسی که خود فروخت با اشنا گردد غریب
بر سر خوان وطن نانی که نانکورمی خورد
چون به ظاهر دوست درباطن سرابیست پر فریب
شرح عشق را بر من عاشق بگوشرحش دهم
تا که در یابی زمن اسرار پر بار عجیب
شرح وتفسیر کلام در شان هر بیکار نیست
جاهل و بیکارچه داندانچه می داند ادیب
بین حق وباطل هر کس چون قضاوت می کند
باید است علم الیقین و برد باری و شکیب


قاسم بهزادپور

نهال عشق ترا در سراچه دل پروردم

نهال عشق ترا در سراچه دل پروردم
کنون که از ثمرش عالمیست به جان دردم
ز روی مردی و رندی چه بی ریا بودم
به عهد خویش وفا کردم و به سر بردم
چنان گذشت جهان و جوانی دوران
که تا نرفته زدست باورش نه می کردم
نه بینم و که نه بندم به کس دل خویش را
ز بی وفائی تو بس که خون دل خوردم
به عشق هر دو قسم گر خطا کنم دیگر

بس است مرا که بسی در جهان خطا کردم
بیا تو چشم بگیر از جفا و فتنه گری
میان ان همه عاشق من عاشقی فردم
دلت چو این دل من ارزو بسی دارد
یکی که عشق دل است من برایت اوردم
نه ان کسم که به یک حرف ز دلبرش رنجد
نه ان کسم که به یک حرف ز راه بر گردم

قاسم بهزادپور

عدالت سر افرازی ملت است

عدالت سر افرازی ملت است
سر افرازی ملت از دولت است
اگر دولتی در جهان عادل است
بدانیدکه با ملتش یکدل است
عدالت اگر شد سریر وطن
شه اسوده وکامیاب انجمن
چو رفع گردد از بینشان سوظن
شود راضی از دولتش مرد و زن
اگر جمله یک تن هم اوا شویم
دل از کینه و کین از تن کنیم
ز بهر وطن دل به دریا زنیم
مپندار که از ان ملائیک کمیم
به تعبیر و تفسیر ماست این چنین
خطائی که سر می زند زان و زین
همه سرنوشت است به مفهوم دین
چرا این چنین کرد خدای مبین
به فکرم همه کاره ها از خداست
به بیدار بگفت عالمی این چراست
مگو بی دلیل گفتنش چون خطاست
بگو انچه نیکوست به عالم رواست

قاسم بهزادپور

جهان کودکی شاد است و خندان

جهان کودکی شاد است و خندان
چه در خندیدن و چه حال گریان
شبیه غنچه های نو بهاریست
ز گریانش به دلها خنده جاریست
همه نازش کشند با هر بهانه
کزو نازترکسی نیست در زمانه
گهی باخنده و گاهی به گریه
هدف را پیش بردبااین رویه
سلاحش در رقابت گریه اوست
رضایت در نهایت خنده اوست
نگاهش همچو خورشید تابناک است
چو ائینه دل او پاک و پاک است
کلام او تو گوئی یک کتاب است
به دیدارش همه دلها کباب است
که این دوران دوران طلائیست
همه اعمال ماحکم خدائیست
اگر خواهی بدانی تو از این زیست
بشر را بهتر از این دوره دور نیست


قاسم بهزادپور

قمر در عقرب است گویا مرا بخت یار نه می گردد

قمر در عقرب است گویا مرا بخت یار نه می گردد
به خواب غفلت است دلدار چرا بیدار نه می گردد
من بیچاره در حسرت چه ذلت ها که در غربت
نه می دانم به چه علت دلش هموار نه می گردد
هزاران دل درین دهر است ولیکن دل نه می بندم
که می دانم که از هر دل مرا دلدار نه می گردد
من بیچاره بد بختم قدر قهر کرده بر بختم
بدین خاطر سیه بختم مرا بخت یار نه می گردد
عجب دارم ازین گردون مرا کرده زخود بیرون
دلم را کرده است درخون چرا بی زار نه می گردد


قاسم بهزادپور

از غمت بیمارم ای دل ایندلم بیمار نیست

از غمت بیمارم ای دل ایندلم بیمار نیست
بی وفائی می مکن رسم دل دلدار نیست
عهد مشکن هی مگو اندر حضورم الوداع
عاشق شیدا چو من در عرصه این دار نیست
دل بدست اور دلا مدیون این عشقم مشو
دل شکستن کار یک معشوق خوش گفتار نیست
این جهان سر بر رکابت می نهم انجا گریبان گیر تو
گر نه سازی ایندلم از تو دست بردار نیست
هر دو مسکین و غنی در محشرش عبد ذلیل
پادشاهان را دگر از تخت و تاج اثار نیست
ان خداوندی که ما را افرید از بهر عشق
زین سبب عاشق شدن اندر جوانی عار نیست
نقش بسته ان گل روی تو در دیوار دل
هر زمان بینم ببینم جز تو انجا یار نیست


قاسم بهزادپور

شهی از شه ایران عصر قدیم

شهی از شه ایران عصر قدیم
وصیت نمود بر وزیر ندیم
نشانی ندارم من تیره بخت
پسانم بود صاحب تاج و تخت
چو رفتم کزین دار فانی به دور
به پاکی بشورید سپارید به گور
هر انکس که امد سحر گاه زود
برین بارگاهم مر اورا درود
کنید حرمت او را دهید عز و جاه
نشیند به جایم شود پادشاه
نشانید اورا به جایم همی
نهید بر سرش تاج شاهنشهی
سر انجام شه موصی پیر مرد
ز دنیا برفت از مکافات درد
یکی از قضا از گدایان عصر
بر امد سحرگه به دربار قصر
چو هاله به گردش زدند حلقه وار
بخواندند وصیت بر او زار زار
به گفتند به درویش ان ماجرا
تو هستی کنون مالک این سرا
چنین شد چنان گفته بود مرده شاه
جلوس کرد و درویش و شد پادشاه
گذشت روزگاری از این ماجرا
به در بار امد یکی از گدا
که ناگه گدا دید گدای دوست را
نشسته به تخت و شده پادشا
به تعظیم گفتش رفیق و رقیب
عجب باشد از روزگار عجیب
که بختد بلند گشته در روزگار
رسیدی ز درویشی بر اقتدار
ترا تهنیت گویم ای بخت بر
شکم سیر داری تو از سیم و زر
بگفت ای رفیق جای این تهنیت
خوش است که بگوئی مرا تسلیت
مرا بود تشویش یک لقمه نان
از این سلطه تشویش دارم جهان


قاسم بهزادپور

دوای هر دل زار است کلام بسم الله

دوای هر دل زار است کلام بسم الله
رفیق اهل کلام است مرام بسم الله
صفای روح و روان است کلام اهل سلام
کلید هر در دار است نام بسم الله
چراغ راه همه گمرهان در ظلمت
همای بخت سعادت همام بسم الله
منظم است همیشه به حالت احسن
وجود نقش و نگار و نظام بسم الله
کلام اول عشق است برای هر عاشق
امید وصل و وصال است کلام بسم الله
به وسعت دل دریاست به هیبت افلاک
کتاب پر ورقیست احتسام بسم الله
اگر که فلسفه اش را بپرسی از بیدار
تمام هستی و نیستیست تمام بسم الله


قاسم بهزادپور