پرنده ی نیمه جان تن می‌ دهد

پرنده ی نیمه جان
تن می‌ دهد
به گرمی جان بخش برف
در خواب خیس زمستان
که به یک اندازه سرشار است
از مرمر مرگ و سرسر زندگی

کدام آواز
ستمکار تر از خاطره هاست؟
بیا دست به دامانش شویم
تا از حنجره ی خشک خاک بروید
و به ریشخند این همه عشق
پایان دهد.


فریبا نوری

پنجره، قاب است

پنجره، قاب است
برای تکّه‌هایی از من
که در فضا پراکنده‌اند:
ساعت‌ها، کتاب‌ها، کریستال‌ها
و چند مبل و میز قدیمی
شناسه‌هایی از باقی‌ماندۀ من
و رمزگانی از
رفتن‌های بی‌ بازگشت

قاب، قالب است
و فکر می‌کردم
که هرگز سازگار نخواهدشد
با نهاد فکری من

امّا من هم
روزی در درون وجودم
ساحت بیرون را لمس کردم
و سراب نبود
خود من بودم
پیشاپیش نشسته
در خوابِ پرآبِ پنجره

آب،
آب،
آب،
این خدعۀ شفابخش
خاصّه در سراب
کجای پلک‌های من خشک شده است
که نه از قاب‌ها می‌گذرد
نه از قالب‌ها؟

فریبا نوری

به خاک نمی‌سپارمت

به خاک نمی‌سپارمت
مادامی که در باد
هوهو می‌کنی
و از گوشۀ چشم آسمان
برای گنجشک‌های سرمازده
اشک می‌ریزی

بیا سقوط کنیم
و از سرزمین‌های ساکت
سردرآوریم
جایی که هنوز هم شناور باشد
بال بلند قوهای سپید
در آب‌ها و هوایش


دست من
آخرین لمس دستانت را
در هیاهوی گل‌های شب‌بو
از یاد نبرده است
آنجا که شعله‌ها
از هیچ شمعی کم نمی‌شدند
و گل‌های بافته
تاج سرت بودند


سبک نمی‌شود با خواب
گلوله‌ای که در گلو دارم
و مژگان خیسم
بار سنگینی‌ست
برای زمان

بگذارصادقانه بگویم
که پرتو یک شعاع کمترازآفتاب
گاهی هزار سایه است
که اینجا و آنجا
موج می‌زند

از رشته‌های در حال کشیدن
با حنجرۀ قوهای جهان
تا آوازی که در گلوی من خشک می‌شود
فریاد تو در باد است
پس
به خاک نمی‌سپارمت

فریبا نوری

تازیانۀ آغاز بود و,

تازیانۀ آغاز  بود و,
التیام جراحت نور
خاطرۀ مرغ سحر
در ذهن تمشک‌های جنگلی

و کمی آن‌سوتر از خیال,

موج بود و ماسه و دریا
با اُپرای زندۀ راهبان
_ این عاشقان آیندۀ مسیح _
بر بلندای معبدی آشفته:

آه غیب‌گویان کاهن دلفی!
ندایتان را ببُرید
ما خود,
دهان به دهان اعوجاجیم!


و من,
که تدهین نمی‌شدم
در آب هیچ چشمه و رودی,
هرچند
لباس مقدسّم پوشانده,
و هزار پااَفزار ایمان
به پای دلم بسته بودند ...

بمِ آواز تک‌خوانِ محراب
تا زیرِ نردبان حاجت
بالایم برده بود
بلکه
به چاه خلوص بیفتم

اما در آن هرچه بالاتر,
جز تنورۀ تاریکی نبود
و پیامبری تسخیر شده
که در محل تلاقی سه پرتگاه
نیایش پریشانش می‌کردند

ش!

در گاهِ انتخاب
میان مقصد و رویا
از خواب همۀ خدایان
ستاره ی نسیان می‌گذشت
و طالع حضور من برایشان
به تازیانۀ آغاز
تأویل می‌شد.

فریبا نوری

تو همچو آینه هستی که تا در آن نگرانی,

تو همچو آینه هستی که تا در آن نگرانی,
دو چین دامن شمعت بریده است زبانی!

به نازکی خیالت که باد ایمن از آفت
نفس گرفته به قانون, نوای نال و فغانی

بهار آمده, مژده, که وقت رقص چمن شد
به گفتگو به سرآید صریر باد خزانی


امید عرض سلام ت اگر چو صافی صهبا
به لب گذشته یقین کن صدای قلب همانی

تو بزم نوری صبحی که گل در آن بدرخشد
نسیم مژده‌پیامی به چَشم دل‌نگرانی ...

چو آب رود روانی به جنب و جوش معانی,
به همّتی که بَرَد ره به اصل گوهر کانی,

علاج حادثه‌ها را فرونشان به قیام ت
بسان نهضت موجی که جز ِ پیکر آنی!

فریبا نوری

آه ای پرندۀ صبح

آه ای پرندۀ صبح
نگاهِ ملایمت
چه فرمان می‌دهد
خون گریه کنم
یا
برقصم؟!


فریبا نوری

تو, نخلستانی _ از آینه‌هایی

تو,
نخلستانی
_ از آینه‌هایی

من,
رنج تمام زنبورها و گل‌ها را
_ به دوش می‌کشم

وَ

بهار
تا ابد
ادامه خواهد یافت


فریبا نوری