اینجــا به دل سپردن من گیر داده اند

اینجــا به دل سپردن من گیر داده اند
مشتی اجل به بردن من گیر داده اند
اینجاهمیشه آب تکان می خورد از آب
اما بـــه آب خوردن من گیـــــر داده اند
مانند شمع در غم تو آب می شوم
مردم به فرم مردن من گیر داده اند
چشم انتظار دست تو اصلا نمی شوم
وقتـــی به شال گردن من گیر داده اند
در شهر،حس و حال برادر کشی پُر است
گرگان بـــه جامـــه ی تن من گیـر داده اند
دامن زدم به خون که بدست آورم تو را
این دست ها به دامن من گیـر داده اند
گر پا دهد برای تو سر نیز می دهم
اینجا به دل سپردن من گیر داده
اند
فرامرز عرب عامری

بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم

بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم
و تازه داشته باشد بیا گناه کنیم !

نگاه و بوسه و لبخند اگر گناه بود
بیا که نامه‌ی اعمال خود سیاه کنیم

بیا به نیم نگاهی و خنده‌ای و لبی
تمام آخرت خویش را تباه کنیم


به شور و شادی و شوق و ترانه تن بدهیم
و بار کوه غم از شور عشق کاه کنیم

و خوش‌خوریم و خوش‌بگذریم و خوش باشیم
و تف به صورت انواع شیخ و شاه کنیم !!

و زنده‌زنده در آغوش هم کباب شویم
و هرچه خنده به فرهنگ مرده‌خواه کنیم

برای سرخوشی لحظه‌هات هم که شده است
بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم

شعر از: فرامرز عرب عامری

پروانـه هـا در پیـله دنیـارا نـمی فهمند

پروانـه هـا در پیـله دنیـارا نـمی فهمند
تـقـویـم هـا روز  مبـا دارا نـمی فهمند

دریا بـرای  مـردم  صحرا نشیـن دریـاست
ساحـل نشینـان قـدر دریـا را نمی فهمند

مثل همـه مـا هـم خیـال زندگـی داریـم
امـا نـمی دانـم چـرا مـا را نـمی فـهمند

هـر روز سـیبـی در مسیـر آب  می آیـد
دیگـر نیـا این شـهر معـنا را  نمی فهمند

 
این مردمان  مانـند اهـل کوفـه می مانند
انـدازۀ یـک چـاه مـولا  را نـمی فـهمند
 
اینجا سه سال پیـش دست دارمـان دادند
این قوم درد اینجاست اینجا را نمی فهمند

فرسنگ ها از قیـل وقـال عاشـقی دورند
هنـد و سمـرقنـد و بـخارا را نمی فهمند

چاقـو به دسـت مـردم  هشیـار افـتاده
دیـدار یوسـف بـا زلیخـا را نمی فهمند

از روز  اول بـا تـو در پـرواز دانـستـم
پروانه ها در پیله دنیا را نمی فهمند

 

فرامرز عرب عامری

من از خدا کــــه تـــو را آفرید ، ممنونم

من از خدا کــــه تـــو را آفرید ،  ممنونم

از آن که روح به جسمت دمید، ممنونم

از آن که مثل بت کوچکی تراشت داد

از آن که طــرح تنت را کشید ممنونم

تو راه میروی اندام شهر می لرزد

من از تمــام درختان بیـــد ممنونم

در این غروب ، در این روزهای تنهایـی

از اینکه عشق به دادم رسید، ممنونم

من از کسی که عزیز مرا به چاه انداخت

و آن کـــه آمد و او را خریـد ،  ممنونــــم

من از نگاه پریشان آن زلیخـــایی

که خواب پیرهنم را درید، ممنونم

چقدر خوب و قشنگی! چقدر زیبایی!

من از خدا کـــه تـــو را آفرید، ممنونم

 

فرامرز عرب عامری

اینجــا به دل سپردن من گیر داده اند

اینجــا به دل سپردن من گیر داده اند

مشتی اجل به بردن من گیر داده اند

اینجا همیشه آب تکان می خورد از آب

اما بـــه آب خوردن من گیـــــر  داده اند

مانند شمع در غم تو آب می شوم

مردم به فرم مردن من گیر داده اند

چشم انتظار دست تو اصلا نمی شوم

وقتـــی به شال گردن من گیر داده اند

در شهر،حس و حال برادر کشی پُر است

گرگان بـــه جامـــه ی تن من گیـر داده اند

دامن زدم به خون که بدست آورم تو را

این دست ها به دامن من گیـر داده اند

گر پا دهد برای تو سر نیز می دهم

اینجا به دل سپردن من گیر داده اند

فرامرز عرب عامری

رفتنت آغاز ویرانــی است، حرفش را نزن

رفتنت آغاز ویرانــی است، حرفش را نزن
ابتدای یک پریشانی است، حرفش را نزن

گفته بودی چشـــم بردارم من از چشمان تــــو
چشمهایم بی تو بارانی است ، حرفش را نزن

آرزو کردی کــــه دیگر بـــر نگـردم پیش تــــــــو
راه من، با این که طولانی است، حرفش را نزن

عهد بستــی با نگاه خسته ای محرم شوی
گر نگاه خسته ی ما نیست ، حرفش را نزن

خورده ای سوگند روزی عهد خـــود را بشکنــــی
این شکستن نا مسلمانی است ، حرفش را نزن


حرف رفتن می زنی وقتی که محتاج توام
رفتنت آغاز ویرانــی است ، حرفش را نزن

گاه می‌پرسند از من، عاشقش هستی هنوز؟

گاه می‌پرسند از من، عاشقش هستی هنوز؟
بی تفاوت بودنم را گریه می‌ریزد به هم!

فرامرز عرب عامری

​​ کاری به سرد و گرم بهار و خزان نداشت

کاری به سرد و گرم
بهار و خزان نداشت
این پنجره فقط
به هوای تو باز بود...

آنقدر بی قرار تو هستم که حاضرم

آنقدر بی قرار تو هستم که حاضرم

با دیگران ببینمت؛ اما ببینمت ...



فرامرز عرب عامری