مگذار شعرهایم ناتمام بماند....

‌حالم شبیه آهنگیست، که بی کس رها شده
وبند می زند،بی صدانغمه های شکسته اش را
پشت هم نت های مرده اش را نشخوارمی کند
و زیر ترین سکوتش را اعدام
کلاغ می بارداز ماژور نگاهش
واز دست های نشسته اش باران؛
تا بالا بیاوردکوتاه ترین موسیقی اش را برهفت چین پیشانی اش
شیهه میکشندگام های ضعیفم
برای کفش هایی که هنوز راه نرفته اند با خاطراتمان
وبندهایی که هرشب بادهان باز می خوابند
سالهاست دنبال تو میگردم دراین اتاق کور
نشانی نیست ،جزء شعرهایی که درآغوش چروکیده ی لباسهایم تنهایی می نوشد
وپشت لبهای سفالی ام آه

.
.
.
مگذار شعرهایم ناتمام بماند....

فاطمه شایگان

بین ماه

بین ماه
و تو ؛
دو,
به شک مانده ام!
مانده ام......
نماز عید را ؛
برمصلیِ پیشانی ات اقامه کنم!

یا ...
بهشت دستانت

فاطمه شایگان

بارانی ات را بپوش

بارانی ات را بپوش
و شال دردهایت را بر دوش
کمی پونه وحشی...
دم کن
با داغ جدایی...
وترک های سینه ات را
به میهمانی نفسی تازه ببر ؛
عبور کن!
تو را تا ته دالان غم هایت
بدرقه خواهم کرد!
اگر ردِ قدم هایت را فراموش نکنی
اگر در کوله پشتی ات
خاطراتم هنوز مانده باشند...


فاطمه شایگان

پیاده شو از واگنِ زردِ گلایه های پاییزی,

پیاده شو از واگنِ زردِ گلایه های پاییزی,
وخش خش رفتن را پایان!
سنگین است چمدان دلتنگی ات انگار!
بیا این تو ؛ این شانه های مجروحم,
این تو, این ترانه های آغشته به خیابان وپای خسته تر ازبارانم!
دکمه ی پیراهنت رو به سینه ات کِز کرده,
امّا هنوزبند است به نگاهای گاه و بی گاهِ آستینمان!
وبا نگاهی گره خورده در الیاف عشقمان, بازی!
سرد است نلرزد ,قلب بی قرارت باز!
باز,میکنم شال قلبم را
وته یک آفتاب بلند,می بندم تمامم رابه استخوان مانده از خاطراتمان؛
بگذار کمی بشنوم ,دست هایت را
دیر وقتیست کسی را جز تو .....


فاطمه شایگان

من عادت به گم شدن ندارم

من عادت به گم شدن ندارم
امّا میانِ حجمِ نگفتن هایت ، مدام مرا گم می کنی
وبه دنبال نشانی ام تمام خودت را تکرار؛
من اینجا نشسته ام،ببین!
لب اولین ساحل شعرت ،
دمِ آن کوچه که با دیدنِ تو دریا شد!

همان کوچه که سالهاست خیس می شود از احساسمان!
کف پاهایت راببین!.....
من عادت ندارم به گم شدن
زود مرا پیدا کن
قبل از پایان فصل خنده هایم،
من بدون خندیدن برای تو می میرم
وتو باخنده های من !
چه تفاوت زیبایی...
راستی ،هنوز دریا را دوست داری؟


فاطمه شایگان

آوازهایت را دوش ,بر لبم چسباندم

آوازهایت را دوش ,بر لبم چسباندم
وصدایت باعشق, برمِدارم جاری
آنقدر گوش سپردم به تو که !
از لبم باریدی؛
از نگاهم شرّه ,آستینم خسته!
جمله هایم حیران
واتاقم تاریک!
مثل هر شب ,ماه خوابید ولی من بیدار
شب دراز است
وقلندر ......ای وای
نکند صبح بیاید نشوم
سیرزتو!
نشوم سیر ز,تو
شب که شد,باز بیا منتظرم
پشتِ غزل !
کنجِ دلم!
خانه ی تو.....


فاطمه شایگان

مشق امروزِ پاییز منم!

مشق امروزِ پاییز منم!
انگار ,مهر با خودکار هفت رنگش ,
مرا روایت می کند!
وانارِ نارسِ وجودم را یادآوری,
صدای شعرِبرگ ها ,
زیرِکفش های فیروزه ای ام,
با موسیقی گنجشک های نشسته بر سه تار,
مرا به رقص واداشته!
مثل هر سال ,تنها نیستم ,
هوا اینجاست !
کوله پشتی ام ,کمی دغدغه
و شعرهای تو,
تقویم چشم هایم را ورق بزن
به امروز که رسیدی بخند!
خنده تو شروع من است
یکی دوپرده بخوان ازاین سپیدِ من!
شاید به یاد آوری که بی تو,سال ,هفت نمی شود,
شیرینی یادت را زیرِ
زبان آغوشم مز مزهِ میکنم ,
و شمع خاموشم را با فندکِ عشقت روشن!
بگذار میهمانی مان زبان زدِ پاییز شود
تقویم چشم هایم را ورق بزن
به امروز که رسیدی.......


فاطمه شایگان

کمی بیشتر بمان که خاطره هایم ,

کمی بیشتر بمان که خاطره هایم ,
برای نبودت عکاسی کنند
وساحل برای ردّ پایمان هنر نمایی؛
کنارم بمان تا تکّه ای از شامگاه
تاکلمات تسخیر شده ی باران
تصنیف هایی که از شانه هایمان بالا می رود
وردّ,رفت وآمدشان در پهلوی ستارگان گم؛
با حضورت زمان را به درّه ای عمیق ,
تبعید خواهم کرد
و تمام عقربه هارا خرد؛
درآسمان تهی از ماه ,
عکس تورا قاب می کنم
واز سوراخ زمان؛
افکار را به سمت سفینه ی وجودت سوق؛
سیاهخانه ی چشم هایم را,
با نگاه کاغذی ات روشن کرده ام
وآرام گوشه ای زمزمه میکنم؛
بیا تا
سلسله ی زخم هایم به کودتای خود پایان دهد
بیا تا دردهای نمکسودم ,
کفش های چروکیده اش را بپوشد
وعزم سفرکند.
آمدنت موسیقی نت های چنگ
و دولاچنگی است که با زخمه ی دستهایم ؛
بر زخم دلم خواهد نواخت
بیا که بهانه هم بهانه ی تو را دارد
ای شاهراه تمام بودن ها


فاطمه شایگان

بهترین حالم خدا داند ، که در چشمان توست

بهترین حالم خدا داند ، که در چشمان توست
بهترین جایم خدا داند ، که قلب و جان توست
تا کجا باید گریزم ، حال من بهتر شود
من که می‌دانم، دوایم صورت خندان توست
از لبانِ قندِ تو صد قصه دارم ، وای من
پای بوسه در وسط باشد ، لبم قندان توست
ناگزیرم که تورا هر شب به خواب خود بَرم

تا بدانی طعم کابوسم فقط هجران توست
آتش روزِ قیامت را تو بر پا کرده ای
سوختم خاکسترم تاج سرِ قلیان توست
طعم اشعارم نمیسوزد به دور از تو ولی
خوب میدانم از امشب، این قلم سوزان توست

فاطمه شایگان

کفترت خواهم شد از امروز، فردا نیستم

کفترت خواهم شد از امروز، فردا نیستم
عاشقم با دیدن رویت معما نیستم
من دلم را با غزلهایت هوایی میکنم
من فقط جلد توام ، بر بام هرجا نیستم
بالهایم را برایت عشق بافی میکنم
گرمم از فصل حضورت ، سهم سرما نیستم
این سپیدِ دست هایم با تو یک دفتر شده
می نویسی عاشقم ، اما مهیّا نیستم
می نویسی روی هر خطش سلامی خواندنی
پس خداحافظ نگو ، روزی که احیا نیستم

بوسه باران کن، هوای آفتابیِ مرا
باسر انگشتت بگو از غم مبرّا نیستم

تاسِ عشقت را بینداز و مرا شرطی بگو
من قبولش می کنم، اهل تبرّا نیستم

داغ کارونم پر از نخلی که مویش ریخته
بی تو مردابی شدم در فکر دریا نیستم

از کمان ابروانت خورده ام تیری به عشق
درصف عشاق تو اهل تماشا نیستم

یوسفم هستی و در دل می کنم زندانی ات
هی بریدم دست خود ، گفتی: زلیخا نیستم

روح می دادم به تندیس دلت که مرده بود
گرچه در چشمت به عنوان مسیحا نیستم

جای گلدانی که زیر نور می خندد تویی
گل تویی ، گلدان منم از تو مجزا نیستم

روی دیوار دلم حک کرده ام اسم تو را
تا تو در قلب منی ، غمگین و تنها نیستم

فاطمه شایگان