تو هستی…

تو هستی…
در اتوبوس هایی که میروند
در قطار هایی که رفته اند
تو هستی…
من همیشه دیر می رسم به ایستگاه...
.
.
.
فاضل شهچراغ

زندگی

زندگی
حکایت آن شاتوت سرخ و رسیده ایست
که از لا به لای شاخه ها به آدم ، چشمک میزند
بار ها دستم را دراز کردم تا بچینمش ..

پیش از آنکه انگشتانم طعم سرخ و آبدارش را لمس کنند
شاخه لرزید و پخش زمین شد
بارها انگشتانم در مصاف با دستهایی که هم زمان
به سوی آن دراز می شدند
ناکام برگشتند ..

از میان این همه
فقط یک بار دستم به یک شاتوت سرخ و آبدار رسید
که تا در دهانم گذاشتمش
مورچه ای که درآن پنهان شده بود
دوباره طعم همه چیز را عوض کرد ...


" فاضل شاهچراغ "