ای خاک درت سرمهٔ ارباب بصارت

ای خاک درت سرمهٔ ارباب بصارت

در تأدیت مدح تو خم، پشت عبارت

گرد قدم زائرت، از غایت رفعت

بر فرق فریدون ننشیند ز حقارت


در روضهٔ تو خیل ملایک، ز مهابت

گویند به هم مطلب خود را به اشارت

هر صبح که روح القدس آید به طوافت

در چشمهٔ خورشید کند غسل زیارت

در حشر، به فریاد بهائی برس از لطف

کز عمر، نشد حاصل او غیر خسارت


شیخ بهایی

آراسته ظاهریم و باطن ، نه چنان

آراسته ظاهریم و باطن ، نه چنان
القصه ، چنانکه می نماییم ، نه ایم

خود گنه کاریم و از دنیا شکایت می کنیم!

خود گنه کاریم و از دنیا شکایت می کنیم!
غافل از خود، دیگری را هم قضاوت می کنیم!

کودکی جان می دهد از درد فقر و ما هنوز…
چشم می بندیم و هرشب خواب راحت می کنیم!

عمر کوتاه است و دنیا فانی و با این وجود…
ما به این دنیای فانی زود عادت می کنیم
!

ما که بردیم آبرو از عشق، پس دیگر چرا…
عشق را با واژه هامان بی شرافت می کنیم؟

کاش پاسخ داشت این پرسش که ما در زندگی…
با همیم اما چرا احساس غربت می کنیم؟

#شیخ_بهایی

دگر از درد تنهایی، به جانم یار می‌باید

دگر از درد تنهایی، به جانم یار می‌باید
دگر تلخ است کامم، شربت دیدار می‌باید

ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح
نصیحت گوش کردن را دل هشیار می‌باید

مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی
که می‌گفتم: علاج این دل بیمار می‌باید


بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را
نمی‌بایست زنجیری، ولی این بار می‌باید

شیخ بهایی

دگر از درد تنهایی، به جانم یار می‌باید

دگر از درد تنهایی، به جانم یار می‌باید
دگر تلخ است کامم، شربت دیدار می‌باید

ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح
نصیحت گوش کردن را دل هشیار می‌باید

مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی
که می‌گفتم: علاج این دل بیمار می‌باید


بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را
نمی‌بایست زنجیری، ولی این بار می‌باید

شیخ بهایی

هرگز نرسیده‌ام من سوخته جان،

هرگز نرسیده‌ام من سوخته جان،

روزی به امید

وز بخت سیه ندیده‌ام، هیچ زمان،

یک روز سفید

قاصد چو نوید وصل با من می‌گفت،

آهسته بگفت

در حیرتم از بخت بد خود که چه سان؟

این حرف شنید



شیخ بهایی