من ساحلی پر تلاطمم

من ساحلی پر تلاطمم
جای پای زیادی در من است
هیچکدام را نمی شناسم
جز رد آن کس که
گلی کاشت
و من
آن را به تو هدیه دادم
و تو رفتی
راستی
تو کیستی؟؟؟؟


شادی خانی

چو هنگام وداع

چو هنگام وداع
چشمان تو
خندان دیدم
پای گل های درین
بی صدا خندیدم
احساسم
در انقضای زمان ها گم شد
روحم اما
در تیره رنگ ها پنهان
لیک تو در من
گم نشدی
غرق شدی
چه باطل اندیشیده ای
همسفر محنت بود
و منی دانستم
که شراب مرگ را
در خودم نوشیدم


شادی خانی

در لای پیچک موهای تو

در لای پیچک موهای تو
هوایی بر نفس خویش یافتم
که من آن شاعر و جادوگرم
کز برای تو غزل می ساختم
هرچه از تو می نگارم
چون شکر ریز غم است
با صد امیدو آرزو
از تو گویم,باز کم است
در بی وفایی از همه دلبرها سری
در میان دشمنانم از همه دشمن تری
دل را چه گویم تا کند ترک تورا
تا شبی مستی به کار آید
در صف خیال خاموشم
تویی آن اولی

شادی خانی

و چه کسی خواهد گفت

و چه کسی خواهد گفت
که کدامین ابر ها برای تو گریستن
و کدامین سنگ ها
در بغض تو شکستن
و کدامین پیچک ها
به یاد تو خرامیدن
و کدامین رود
به شوق تو جاریست
و کدامین لبخند
در یاد تو ماندگار است
و دریغا
چه سکوت تلخی دارم
در میان خاطرات تو
در میان منحنی کنار لبت
و پیچ خوردگی های عجیب موهایت
و تارهای سفید کنار شقیقه ات
و زندگی همین‌جاست
جایی در میان بازوانت
عطر غریب تنت
و خاطراتت
آخ که سخت ترین بادها هم
نمی تواند از درخت ذهنم
اولین دیدار شیرینم با تو را محو کنند
و چه لذت غریبی‌ست
زیستن با خاطرات خاکستر شده

در خانه نشسته ام

در خانه نشسته ام
دیوار ها تنگ تر از همیشه اند
ساعت نبض می‌زند
خاطرات روی افکارم خط انداخت
یادم آورد شبی را زیستم
که در آن خورشید همگام با تاریکی بود
همه ی تو از آن من
همه ی من از آن تو
چه هم همه بازاری بود
نگاهت چون مرغان وحشی نی نی چشمانم را می دزدید
چه ناگهان تحریم شدم از آن شب

که تو رفتی
و دیوار مرا می‌بلعد
که تو رفتی
و من جا ماندم
از قافله ی عشق
همچو درویش
عصا زنان در انتهای این خیابان سرد
میگردم
تا بیابم نگاهی را
که وجودم از آن سیراب شود
و دلم با هوایش
مست
و تو ندانستی
که بلبل می گرید و میخواند
و درخت می‌شکند و می روید
و تو رفتی و من چه زیبا شدم
با نگاهی به جامانده
در آن شب پاییزی

شادی خانی