سکوت دیوارها

در هجمه سکوت دیوارها
در بی تابی زلف پریشان در دست باد
در سکوت وحشت انگیز اتاق
در به هم کوبیدن قاب پنجره
کور سوی نور چراغ نفتی
زوزه ی تو امان باد در گوش حیاط
نوای ضعیف بوف کور
در پس شاخه های چنار
آن طرف رقص جنون آمیز مترسک
وسط معرکه جالیزها
رعد و طوفان و صدای هولناک
سرخی آسمان لاجوردی
کلبه ای که آبستن وحشت است
و دیاری که آماج هجر است.


سحر کرمی

صدای تیک تیک ساعت شماطه دار

صدای تیک تیک ساعت شماطه دار
فضای اتاق را احاطه کرده
و زمان اسیر
و عقربه ها در تکاپو و چرخش
برای طی کردن زمان نبودنت
تا برسند به آن لحظه ای که
سکوت اتاق شکسته شود
صدایت بپیچد در گوش اتاق
و زنده شود من..
از شنیدن طنین دلنواز  صدایت....

سحر کرمی

بر گردنت گردن آویزی نامرئی انداختم

بر گردنت گردن آویزی نامرئی انداختم
روحت بر تن مرده ام زنده و سیال است
روزم را درهم شکستی
شب نیز رویاهایم را تیکه پاره کردی
چشمانت همچون مرواریدی سیاه
آویزان بر آسمان
همه جا به من می نگرد
در میان سرم همچون خوره ای
آشفته ام میکنی
رفته ای اما....
روحت هنوز
در میان جمع در سماع است.


سحر کرمی

غوغایی به پا کن ای مرغ سحری

غوغایی به پا کن ای مرغ سحری
همه شهر و دیار را رنگین کمان کن
بر در دیوار بزن رنگ جوانی
تمام کوچه را گل نشان کن
گل نرگس،گل میخک،گل ناز
درختان بلند قامت پر برگ
آشیان گنجشکان ،بلبلان،مرغان مینا
نوای نی بزن بر پیکر شهر
تمام عشاق را بی قرار کن
همچون برگای طلایی که افتند
به پای ساقه امیدواری

سحر کرمی

می خواهم از پیاله چشمت می بنوشم

می خواهم از پیاله چشمت می بنوشم
مست شوم،
تا مرا در باده رندان مست جای دهند،
تا شوم مجنون تو،
غافل ز خیل عاقلان
من به این دیوانگی در کوی تو
سخت محتاجم ،ای لیلی مه روی من.


سحر کرمی

طبیعت و آرامش بی وصفش

طبیعت و آرامش بی وصفش

صدای پرندگان سرمست در دور دست

آوای سارها،چکاوک ها،مرغ مینا

جنگل مه گرفته ی بی قرار

غرور درختان ،سرو و کاج و افرا

اکسیژن خالص از جنس خداوند

جانی دوباره میبخشد بر کالبد نحیفت

در خودت گم میشوی، محو میشوی

در بوم بی نظیر و پر از راز طبیعت...

سحر کرمی

دیدی آمدی و خون رگ هایم شدی

دیدی آمدی و خون رگ هایم شدی
همچون مغز استخوان واجب به سلولم شدی
همچون اکسیژن محض بر قلب من معجز شدی
با تو زندم جان دارم میدوم
با تو من ،کامل شدم ،برنا شدم
با تو جسمم ،روحم کامل تر است همچو بی نقص ترین فرد زمین
من وجودت را ستایش میکنم ای امید زندگیم


سحر کرمی

باید رفت از دیاری که در آن پنجره ها

باید رفت از دیاری که در آن پنجره ها
رو به تباهی باز است
هر طرف کوچه آن پر ز نگاه های زهرآلود
همه دهان ها پر ز حرف های پوچ و بی معنی
در خیابان کناری خانه ایست کوچک
پر ز مهر  و پر ز صفا
از پنجره اش میشود رویا را دید
میشود در آن نفس های گرم عشق را حس کرد
صدای قهقهه عشق از آن سر اتاق بلند است
و دوست داشتن از کتری در حال جوش سوت میکشد
روی میز صفا پهن کرده اند و محبت و عهد را در پیاله ریخته اند
و انعکاس خوبی در آینه بازتاب میشود ...


سحر کرمی

مادرم پاک تر از برگ گل است

مادرم پاک تر از برگ گل است
مادرم ناب تر از آب روان
مادرم بهترین هدیه پروردگار
همچون نوری میتابد بر پیکرم
از پس روزهای تیره و تار
شادی می آورد بر کلبه کوچک دل
عشق و شور و امید
در دستانش باغچه ای پر ز بهار
بر لبانش آوای خوش چلچله ها
آغوشش نقطه امن من است
و وجودش لازمه حیات من
مادرم شیرین  چون حلوای تر است
اون آینه خداس
صاف وزلال و بکر
او دشتی ست پر از یاسمن و شقایق
و تا هست زندگی هست...

سحر کرمی

شبی از کوچه یار گذشتم

شبی از کوچه یار گذشتم
کوچه پر از سکوت بود

پر از رنگ تیره شب
پنجره اتاقش اما ...

باز بود و فریاد میزد
پرده دلش را گشوده بود

او مرا میخواند
مرا دیده بود در پس تاریکی شب

او ندای درون مرا شنیده بود
که ز دوری چهره گلگونش

سرگشته و حیرانم
او مرا خواند مرا برد به بالینش

پنجره بار دگر
دین خود را ادا کرد...

سحر کرمی