چیزی از ذهنم خطور نمی کند

چیزی از ذهنم خطور نمی کند
انگاری خیابانی ساکت و متروکه است
که سال هاست رهگذری بر آن نشده است
خیابانی خسته...با
ساختمان های فرسوده
کتابخانه های خاک آلود
همراه با میخانه های قدیمی...
خیابانی که چیزی نمی خواهد
از زندگی
از مردم
از ثانیه ها
فقط اندک استراحتی می‌خواهد!!!


ساسان مردوخی

طلوع نور در کوچه عشق...

طلوع نور در کوچه عشق...
هر که را می‌دیدم سرگردان به دنبال خود بود
دل کنجکاو شد و کوچه عشق را مسیر قرار داد
غروب خورشید
من نیز سرگردان به دنبال خود بودم!!!
گویی آن کوچه ,کوچه از دَست دادن بود


ساسان مردوخی

خدا کند بارانی از مَی جاری شود

خدا کند بارانی از مَی جاری شود
جهان مست شود...
گندم های دهقان سبز و
زبان ها دروغ را فراموش کنند
کافه ها دو نفره شوند
در خیابان ها عشق رقصد
نیمکت های پارک تنهایی را از یاد برند و
چشم ها اشک را...
خدا کند بارانی‌‌ از مَی جاری شود
یوسف های گم گشته باز آیند!!


ساسان مردوخی

نه او حرفی برای گفتن داشت

نه او حرفی برای گفتن داشت
نه من می توانستم در چند کلمه
تمام‌ وجودم را بیان کنم
هوا تاریک‌بود
با سکوتی سخت
هوا هم سرد
بادی‌ وزید و او را به آغوشم چسباند
دست هایم را روی شانه‌هایش گذاشتم
و او را محکم‌به آغوشم فشار دادم
تا بدنش از لرزش بایستید
خدا لبخندی زد و گفت..
بهترین لحظه‌ست
برای خلق بهار


ساسان مردوخی