بگذر از تاریچخه ی غزل های زمان

بگذر از تاریچخه ی غزل های زمان
زندگی رهگذری بیش نیست
پس
بشتاب سوی امید
انگاه که چراغ سبز عشق روشن شود
لبخند بزن بر هزاران امید
گریه ی تلخ سکوت
بسپار به چشمان آسمان

گاهی
در غزل خفته ی خود
آرام سفر کن
تا نرنجد دلی
شاید گلی
خفته باشد
به زیبایی دستان خدا
شاید بعد از آن دگر نروید گلی
و نخواند بلبلی
ره خویش را آرام برو
هم آواز مرغ سحر
در گوش زمین گو
این جماعت چرا هوس سفر ندارند.؟

زینب موسوی ثمین

پریشانم!

پریشانم!
پریشانم!
از این مردم گریزانم
دلم گیر است نمیدانم
کجای زمانت زمین‌گیر است
نمی خواهم بمانم
گریزانم ز دست تقدیر
دریغا ,عجل کمین است در گریبانم
همه ساز مخالف می زنند بر من
دلا دیوانگی کن که میدانم برقصم در قنوت و ربنایم
من امشب پریشانم
گریزانم , زخود, ز دنیا, از این دیوانگی هایم
نمیدانم که میدانی یا نمیدانی!
نمیدانم!؟
ولی من چراغ خسته ی شبهای هجرانم
ندارم خبر از حال خود
اگر خوبم اگر بد
نمی‌دانم فقط مجبورم بگویم که امروز هم رو به سامانم...


زینب موسوی_ثمین

رفتی و من آیه ی شب را تلاوت می کنم

رفتی و من آیه ی شب را تلاوت می کنم
با نوای دل ز دست غم ‌شکایت می کنم
بعد تو تنهای تنها گوشه ای از خلوتم
واژه واژه در دل شعرم صدایت می کنم

زینب موسوی_ثمین

همچو باران های بی تاثیر در فصل گرم;

همچو باران های بی تاثیر در فصل گرم;
بیخود است ذوق چشمانم از دیدنت...

زینب موسوی‌_ثمین