تنهایی ام را می شویم

تنهایی ام را می شویم

به بند رخت می آویزم

می ترسد

از آفتاب فرار می کند

و شبیه سایه

به من پناه می آورد

تنهایی ام را اطو می کنم

تا صاف شود

تا وقتی در خیابان راه می روم

به من بیاید

گاهی

دستم را بگیرد

شاید عصای پیری ام شود!

تنهایی ام را

به تخت خواب می برم

موهایش را شانه می زنم

و برایش معجزه می بافم

لبخند می زند

و در من حلول می کند!

تنهایی ام

مرا می بوسد

سردش میشود

بغلش می کنم!

#روشنک آرامش

کنارم می گذاری.

کنارم می گذاری
مثل لیوان آبی که نوشیدنش
عطشت را نمی فهمد
مثل خوابی که دیدنش
تعبیر ندارد
مثل تسبیحی که بی ذکر
بچرخد و بی ثواب
در بین انگشتان شست و سبابه ات فرود بیاید!
کنارم می گذاری
و من
بغضم را بین دو هجای بلند نام تو
پنهان می کنم.

((روشنک آرامش))

به پیراهنم بیاویز

به پیراهنم بیاویز

چون سنجاقی زینتی

که بر حریری بی آستین

به ناز می نشیند

به کمرگاهم بپیچ

چون ابریشمی که گره می خورد 

تا دست آفتاب

به پوستم نرسد

اندوه باش

پا به سینه ام بگذار 

و‌ماندگار شو


((روشنک آرامش))

عصر بود

عصر بود

و اتاق تاریکی را مزه مزه می کرد

من از بافتنی دست کشیدم

و کلاف خیال را شکافتم

تو

نبودی

و من اندازه ی دست هایت را گم کرده بودم

تو نبودی 

و آسمان و ریسمان را به هم می بافتی

که نبودنت را موجه کنی

من اما دفتر حضور و غیاب نداشتم

معلم نبودم

و قرار نبود آخر این عشق از من بیست بگیری

خواب آلوده از راهروی بهانه هایت گذشتم

دیوار هایش را کورمال کورمال دست کشیدم

از نقطه خط های این انفرادی طولانی

فقط یک جمله پیدا بود

من اما 

خود را به فراموشی زدم

اندازه ی دست هایت را پوشیدم

تا خیال انگشتانم را ببافی


((روشنک آرامش))

به پیراهنم بیاویز

به پیراهنم بیاویز

چون سنجاقی زینتی

که بر حریری بی آستین

به ناز می نشیند

به کمرگاهم بپیچ

چون ابریشمی که گره می خورد

تا دست آفتاب

به پوستم نرسد

اندوه باش

پا به سینه ام بگذار

و‌ماندگار شو

روشنک آرامش

دوست داشتنش عامیانه نبود

دوست داشتنش عامیانه نبود

که با کلمات سطحی

بشود شکوهش را به نمایش کشید

دوست داشتنش

حوصله داشت

حساس بود

و من مثل حلزونی که خانه اش

تنها دارایی اش باشد

عشقش را بر شانه هایم حمل می کردم


"روشنک آرامش"

مـرا بچـرخان

مـرا بچـرخان
بر مـدار دل‌نشیـن چشـم‌هایت
مـرا
بہ مـوسیقیِ نگاهت عـادت بـده،
مـرا بہ نـام بخـوان!
عـروسک ‌گردانِ زندگیِ مـن!
أین ریسـمان
أز نـخ نازک‌تَر اسـت
یا برقـصان
یا رهـایم کن!

روشنک_آرامش

دیگر رویایی ندارم

دیگر رویایی ندارم
و خیابان های ذهنم
همه از تردد تنهایی دلگیرند
زنی
که دست هایش را برای روز مبادا کنار گذاشته
و قلبش را به حراج می گذارد
موهایش را به خیریه می بخشد و
تنهایی اش را زیر پلک هایش چال می کند
دردش واگیر دارد
و تو که روحش را جویده ای
و دست از سر استخوانش بر نمی داری
هرگز نخواهی فهمید
زن هایی که در آشپزخانه می میرند
و در آتش دفن می شوند
و ققنوس وار از خاکستر زاده می شوند
جمعیتی رو به ازدیادند
در ایستگاه قطار منتظر نیامدنم بمان
قطار ها دیگر به ایستگاه ها وفادار نمی مانند

آمدنت آغازِ پایان است

آمدنت

آغازِ پایان است

بی تو

تقویم ناتمام می ماند

سال از نفس می افتد

اسفند جان


چشم های مرا داری

و دست ها و پیشانی مرا...

همه می خواهند از تو بگذرند

تا به فصل تازه برسند!



((روشنک آرامش))

آن قدر مرا به سینه ات بفشار

آن قدر مرا به سینه ات بفشار

که ضربان قلبم

بر پوست تنت نقش ببندد

تا آیندگان

از سنگواره ی سینه ی تو بدانند که

زنی تو را

بی وقفه عاشق بوده است!

 

"روشنک آرامش"