آنگاه که نت های احساس

آنگاه که نت های احساس
باموسیقی بی کلام می آمیزد
در گوشِ جان
بدل به کلمات می شوند
گویی انگشتانِ خدایان
نوازشگر عاشقانه هایی ست موزون
بسانِ آواز پرندگان
وشرشر آبشار

روح انگیز هاشمی

سرزمینِ نگاهت،تبعیدگاهِ دلم شد

سرزمینِ نگاهت،تبعیدگاهِ دلم شد
روحم از دهلیزهای قلبت گذشت،
تا در وجودت،لاله های سرخ بکارد
واژگانِ رسواگر،اندوهِ نهفته ام را برملا می‌کند ،
زمانی که خیالت،.چون پیچکِ بیقراری،
بر آندامِ واژه ها می تند
از راه می رسی
ماه در آغوشم حلول می کند...
محبوبم
طنینِ نبضم نگارگرِ نقشِ تو در جان من است...
دلتنگی هایم بی وقفه از فرازِ تنم بالا می رود،
تا از چشمانم ببارد
آنگاه که دوستت دارم می گویم ،
دلم به وسعتِ جهان فراخ می شود ،
تا در چشمانِ تو جاشود

روح انگیز هاشمی

آنگاه که درد،

آنگاه که درد،
رگهای متورّمِ جوهرین را،
در قلبِ شعر، پاره می کند،
گویی واژه های سربریده،
از جنگ برگشته اند ،
مگررسالتِ قلم،این بود
که نام وطن را
بریده بریده،سرخ بنویسد ؟
آزادیِ در بند،
درغزل هامان خون گریست...


روح انگیز هاشمی

هر زمستان با قدم های توشهر،

هر زمستان با قدم های توشهر،
گریه خواهد شد تمامِ ابرها ...
عاشقانه هایم را،
قاب خواهی گرفت،
از میانِ خاطراتِ روزها‌‌‌...
بی تو اشکم ،با من از باران مگو...
بی تو آهم ،از عطش
با من از آتش مگو...
جوهر از دستانِ من تب می کند
پخش می گردد زِاشک،هر سطرِ آن
می شناسم کوچه ی بن بست را
می شناسم
می نبینی روزگار
عشق هم أسمانی می شود ؟
آن مسلمانی که چشمانِ مرا،
تا ابد ،با اشک کافر می کند...


روح انگیز هاشمی

با واژه های پهلو شکسته,

با واژه های پهلو شکسته,
شعری شده ام از وصله های ناکوک!
آه ای قلم!
درد را گر بشکافم,
با جنونِ کلماتم چه می کنی...؟


روح انگیز هاشمی

مانده ام در زیرِ آوارِ سکوت!

مانده ام در زیرِ آوارِ سکوت!
عمقِ تردیدِ نگاهت,
گُسَلِ زلزله هاست...

روح انگیز هاشمی

وقتی درمن آشوب می شود،

وقتی درمن آشوب می شود،
پیامبری
درهجایِ رستاخیزِ کلمات،
برانگیخته می شود،
برای واژه هایِ سرگردانم...!

روح انگیز هاشمی

شتاب کردی وآفتاب نیامد!

شتاب کردی وآفتاب نیامد!
گویی آسمان،
غرقِ سکوتی آلزایمری ست...
بر این غریبانه رفتن،
ازپشتِ هزاران فرسنگ،
از دورهانظاره کردن،
دریغا که نزدیک ترین سوگِ کلمه بود!
کیمیایی ،که درغربت
بدل به خاک شد...


روح_انگیز_هاشمی

شرحِ فراقِ تو را زبانِ من ،

شرحِ فراقِ تو را زبانِ من ،
چگونه بیان کند!؟
جز قلم ،چه مانده برای دل!؟
که قصیده ی زخم را عیان کند!


روح_انگیز_هاشمی