از شب تیره ی بعد از تو ،

از شب تیره ی بعد از تو ،
فقط ،
یاد من مانده
یکی خاطره ای تلخ ؛
ز وداعی غمگین !
کوچه ها پر ناله . . . !
خانه ها ؛ مملو غم . . . !
عابری بهر تسلای دلم
دستش را ،
سوی من صاف نکرد !
کسی از من ننوشت !
و تو را یاد نکرد . . . !
و نه از گفتن یک خاطره ،
شخصی مجهول ؛
خاطری شاد نکرد . . . !
*
. . . و در اعماق دلم ،
غم تو ،
روز به روز ،
مثل یک حادثه ؛
مثل یک رعد ؛
ناگهان زلزله ای شد ؛
و از آن آواری ،
ماند در چهره ی من . . . !
*
من ، به خود آمدم آن شب ؛
وعده کردم با خود ؛
که اگر ؛
ردی، را ،
روی هر چهره ی غمگین ، دیدم ؛
دستی از مهر ؛
روی پیشانی تب دار خزان ،
بنشانم . . . ؛
بنشینم . . . ؛
و اگر دست دهد ،
مصرعی از غم او ،
بنویسم . . . !


داود حق نظری