بارها دلم خواسته است

بارها دلم خواسته است

بروم به قهوه خانه روستایی دور

خیره شوم به جماعت

و ناگهان بپرسم از آنها:

برادران!

قبل از کشت تنباکو

پیش از کشف توتون

پدرانمان چه می کردند

با اندوه هایشان...


"حسن آذری"

کنار رود مرزی

کنار رود مرزی

سنگ کوچکی برداشتم

پرت کردم آن سمت رود

وطن!

چه می‌توانستم برایت کنم

جز این‌که بار کوچکی را

از روی دوشت بردارم


((حسن آذری))

برای دیدن تو

برای دیدن تو
اگر رودخانه بودم، برمی گشتم
اگر کوه بودم، می دویدم
اگر باد بودم، می ایستادم
اما انسانم
و بارها برای دیدنت
برگشته
دویده
ایستاده ام....


حسن آذری

دو درخت در سرم دارم

دو درخت در سرم دارم
که مدام حرف می زنند با هم
درخت جوان می پرسد:
پائیز از پشت سر می آید
یا از رو به رو
درخت پیر می گوید:
من از پائیز هم اگر بگذرم
از بهار نخواهم گذشت
از بهاری که ما را زنده می کند
تا به پائیز دیگری بسپاردمان.

دو درخت در ذهنم دارم
مدام گریه می کنند
درخت جوان از ترس پائیز
درخت پیر از دست بهار

حسن اذری