ما فکر می‌کردیم جهان از تنهاییِ مان بزرگتر است.

ما فکر می‌کردیم
جهان از تنهاییِ مان بزرگتر است.
چمدان برداشتیم
و راه افتادیم به هر کجا که رسیدیم،
تنهایی دهان باز کرد و
جهان از چمدانمان ریخت


افسانه سعدی‌خانی

گاهی سکوت می کنی ،

گاهی سکوت می کنی ،
چون اینقدر رنجیدی که نمی خوای حرف بزنی ...
گاهی سکوت می کنی ،
چون واقعاً حرفی برای گفتن نداری ...
گاهی سکوت یک انتظاره و گاهی هم یک اعتراض ...
اما بیشتر وقتا سکوت برای اینه که هیچ کلمه خاصی ،
نمی تونه غمی رو که تو وجودت داری توصیف کنه ...
و این همون حس تنهایی ...!
+خسروشکیبایی

بی تو با قافله ی غصه و غم ها چه کنم

بی تو با قافله ی
غصه و غم ها چه کنم

تار و پودم!
تو بگو با دل تنها چه کنم...؟!!

برگرد ...

برگرد ...
من تنهایى ؛
زورم به تنهایى نمى رسد ...

☆☆°•●*● ــــــــــــــــ❤ــــــــــــــــــ ●*●•°☆☆

کوچ پرنده ها را دوست ندارم

کوچ پرنده ها را دوست ندارم
میدانم
پرنده ی که کوچ کند
دل کندن را بلد است...
من یا کریم های پنج دری خانه ی مادر بزرگ را
به تمام پرستوهای مهاجر
ترجیح میدهم
یا این گنجشک های کوچک
که تمام زمستان را میلرزند

اما
میمانند
تا من پشت پنجره م
تنها نباشم....

تنهایی

از قبل هم نمی دانستم تنهایی را
یک درخت چگونه در جنگلش تنها می ماند
یک شکوفه در شاخه هایش
از قبل هم نمی دانستم تنهایی را
درون تنهایی،
اکنون تنهایم، تنهای تنها
از شاخه ام جدا شده ام
و مانده ام در دوردست جنگل
هی بیا بعضی از چیزهایمان را با هم معامله کنیم
مثلا تو از روزهای عمر من بردار
و به جای آن از خنده هایت بده…

((یلماز گونِی))

نمیدانست گاهی تنهایی

خیال میکرد

با اجنه مرتبطم!!

نمیدانست گاهی تنهایی

آدم را

به حرف زدن با خودش وا میدارد

"امیر خوشاوی"