تنها یکبار

تنها یک­‌بار می‌­توانست
در آغوشش کشد
و می­‌دانست آنگاه چون بهمنی فرو می­‌ریزد
و می­‌خواست به آغوشم پناه آورد؛
نامش برف بود
تنش برفی
قلبش از برف
و تپشش صدای چکیدن برف
بر بام‌های کاه‌­گلی،
و من او را
چون شاخه­‌ای که زیر بهمن شکسته باشد
دوست می­‌داشتم.


بیژن الهی

و زیباترین خمیازه را کبریت کشید

و زیباترین خمیازه را کبریت کشید
به گاهِ افروختن
تا سیمای تو حادثه‌ای باشد
در میان تاریکی.

بیژن الهی

نامش برف بود

نامش برف بود

تنش برفی

قلبش از برف

و تپشش

صدای چکیدن برف

بر بام‌های کاهگلی...

و من او را

چون شاخه‌ای که زیر بهمن شکسته باشد


دوست می‌داشتم

∴ بیژن الهی

مرا کاشته بودند

مرا کاشته بودند

کاشته بودندم

تا با خورشیدهای عجول

احاطه‌ام کنند

تو آمدی چنان نرم مرا چیدی

که رفتار نسیم را

در دست تو حس کردم

بیژن الهی

تو، در قالب زمان

تو، در قالب زمان
مسخ گشته یی
آنچنان که
مرا
بمیرانی!

بیژن الهی

و من او را

و من او را
چون شاخه ای که زیرِ بهمن شکسته باشد
دوست می داشتم

بیژن_الهی

با ما مپیچ خیره که رنگ از خضاب نیست

با ما مپیچ خیره که رنگ از خضاب نیست
عاشق‌کُشیم و پنجه به خون سرخ کرده‌ایم...

"بیژن الهی"

تا افقِ سپیدِ بهاری

تا افقِ سپیدِ بهاری
از مژگان انسانی
تو را می‌نگرم تا کنارم بنشینی
و دست‌هایت را در گیسوان من نهان سازی
چون نسیم
چون راز جهان..
.

در وصف فروغ

در روزی بزرگ، راهسپاریم؛ اما از فروغ
سوزنی به ما نشسته، تنها
یک سوزن!
روزی بزرگ – آرام آرام – در اصالت ما، دست می‌برد
تا شانه – رفته رفته – به پس رود؛
که تنها از دور، از دور توانائیم
در شناختن شانه خود، که همین پرندگان هوا
بر آن فرود می‌آیند،
و در شناختنِ دست‌های خود، دست‌های بریده خود،
که همین پرندگان هوا هستند.
در روزی بزرگ، به تو می‌رسم؛ به شانه تو
دست می‌زنم، که به پس بنگری و ببینی
که نمی‌خندم.
‌2‌
در روز بزرگ، تنها
آن که بی‌شمار سوزن خورده‌ست، می خندد:
تنها خورشید.
روزی بزرگ، در اصالت ما، دست می‌برد
تا، سوزن سوزن، به ماش باز دهد
ما – در یک گفتگوی معمولی روزانه – بر سر خود
نا گهان خبردار می‌شویم
از تاجی از هوا!
پی می‌بریم حرکات بی‌خودانه دست‌هامان – هنگام گفتگو–
نامه‌هائی از هوا را توشیح کرده است،
نخوانده، توشیح کرده است
شاید در یکی از نامه‌ها، به عشق، معترف شده باشیم
یا به قتل،
و شاید از این روست که بی‌دلیل، دوست داشته
یا تبعید می‌شویم
ما که زادگاه، وطن، قلمرومان، چارپایه‌ای کوتاه است،
در دم تبعید – کشیدن چارپایه –
در دم خفقان
بدانیم پادشاه هوائیم، پادشاه هوائیم.

3
در آخرین حنجره، من، بادبان‌های بی‌شمار می‌بینم.
و بهنگام روز، همین امروز،
صدای افتادن میوه‌های رسیده را
بر زمین سرد، می‌شنوم.
اما هنوز، لغتی به شعر نیافزوده‌ام، که آفتاب، کاغذ را
از سایه‌ی دستم، می‌پوشاند
سوزن، می‌درخشد و
کج شده ست!
در آفتاب ملایم، از زیر درختان ملایم‌تر، از پی‌ی تابوتی بی‌سرپوش
روانه‌ایم و روان بودیم
و سایه گلی، ناف مرده را
پوشانده ست.

- بیژن الهی

و زیباترین خمیازه را کبریت کشید به گاهِ افروختن

و زیباترین خمیازه را کبریت کشید به گاهِ افروختن
تا سیمای تو حادثه‌ای باشد در میان تاریکی؛
آن گاه که برگریزان، این کف زدن شدید بر می‌خاست
برای خِضری، به شکل پیریِ من،
که حتا مرگ خود را نیز باخته بود.

بیژن الهی