تنها یکبار میتوانست
در آغوشش کشد
و میدانست آنگاه چون بهمنی فرو میریزد
و میخواست به آغوشم پناه آورد؛
نامش برف بود
تنش برفی
قلبش از برف
و تپشش صدای چکیدن برف
بر بامهای کاهگلی،
و من او را
چون شاخهای که زیر بهمن شکسته باشد
دوست میداشتم.
بیژن الهی
و زیباترین خمیازه را کبریت کشید
به گاهِ افروختن
تا سیمای تو حادثهای باشد
در میان تاریکی.
بیژن الهی
نامش برف بود
تنش برفی
قلبش از برف
و تپشش
صدای چکیدن برف
بر بامهای کاهگلی...
و من او را
چون شاخهای که زیر بهمن شکسته باشد
دوست میداشتم
∴ بیژن الهی
مرا کاشته بودند
کاشته بودندم
تا با خورشیدهای عجول
احاطهام کنند
تو آمدی چنان نرم مرا چیدی
که رفتار نسیم را
در دست تو حس کردم
بیژن الهی
تو، در قالب زمان
مسخ گشته یی
آنچنان که
مرا
بمیرانی!
بیژن الهی
و من او را
چون شاخه ای که زیرِ بهمن شکسته باشد
دوست می داشتم
بیژن_الهی
با ما مپیچ خیره که رنگ از خضاب نیست
عاشقکُشیم و پنجه به خون سرخ کردهایم...
"بیژن الهی"
و زیباترین خمیازه را کبریت کشید به گاهِ افروختن
تا سیمای تو حادثهای باشد در میان تاریکی؛
آن گاه که برگریزان، این کف زدن شدید بر میخاست
برای خِضری، به شکل پیریِ من،
که حتا مرگ خود را نیز باخته بود.
بیژن الهی