به شوق آنکه شبی را سحر کنم با تو

به شوق آنکه شبی را سحر کنم با تو 
ببین چه راه درازی سپرده ام تا تو
ببین عزیز دل من ببین چگونه چو باد 
تمام فاصله ها را دویده ام تا تو به
دویدم و نرسیدم ، غریب یعنی من 
که با سر آمده بودم ، نبودی اما تو !
گذار ما دو موازی به هم نمی افتد 
همیشه فاصله ای هست بین من با تو 
تو نیستی که صمیمانه اعتراف کنی 
(که بین ما دو نفر با وفا تویی یا من) ؟
که بین ما دونفر ، بی وفا منم یا تو ؟

- بهروز یاسمی

گرچه از فاصله ی ماه به من دورتری

گرچه از فاصله ی ماه به من دورتری 

ولی انگار ، همین جا و ، همین دور و بری 

ماه می تابد و انگار تویی می خندی

باد می آید و انگار ، تویی می گذری 


- بهروز یاسمی

گر چه در دورترین شهر جهان محبوسم

 گر چه در دورترین شهر جهان محبوسم

از همین دور ولــی روی تو را می بوسم

گر چــه در سبزترین باغ ولی خاموشم

گر چه در بازترین دشت ولی محبوسم

خلوت ساکت یک جــوی حقیرم بی تو

با تــــو گسترده گــی پهنـــه اقیانوسم

ای به راهت لب هر پنجره یک جفت نگاه

من چــــرا این قــدَر از آمدنت مایـــوسم؟

این غزل حامل پیغام خصوصی من است

مهـــربان باشی با قاصدک مخصوصـــم !

گـــر چــــه تکرار نبـــاید بکنـم قافیــــه را

به خصوص آن غلط فاحش نامحسوسم-

بـار دیگــر مـی گویـــــم تا یادت نرود

مهربان باشی با قاصدک مخصوصم

یکی از ساکنان بی نشان ناکجا آباد

یکی از ساکنان بی نشان ناکجا آباد 

امیدی تازه را در سرنوشت من بشارت داد 

تو مثل جفت از آغاز جنون همزاد من بودی 

و تا آخر به همراه منی ای عشق مادرزاد 

تمام ماجرا از جانب چشم تو بود ای کاش 

نگاهم در نگاه گرم و شیرینت نمی افتاد 

به دور محور سرخ تو می چرخد سر سبزم 

خرابم کردی ای عشق جلالی خانه ات آباد

تو را با خاطرات تلخ و شیرینت رها کردم 

ولی دست از سر من بر نمی دارد تب فرهاد 

چه خواهد شد ؟ چه پیش آید ؟ تمام حرف من اینست 

تو گفتی ؛ هرچه پیش آید خوش آید ، هرچه باداباد

و اینک اتفاقی که نباید افتد افتاده ست 

نگفتم عاقبت عشقت ، سرم را می دهد بر باد


- بهروز یاسمی

:)))))))))))))))))))

الهی سنگدل ها سِل بگیرند
دل آزاران همه رودل بگیرند
خُماری کشت مردم را بفرما
درِ میخانه ها را گِل بگیرند

 

-بهروز یاسمی

خدا را کدخدا! ای حاکم آبادی بالا!

خدا را کدخدا! ای حاکم آبادی بالا!
بگو تا دخترت دریابد این حال خرابم را
بگو زلف سیاهش را نریزد بر سر و رویش
نیامیزد به ظلمت قرص ماه و آفتابم را
بگو بر من بشوراند جوانان دهاتی را
ببیند غیرت طوفان‌تبار عشق نابم را
بگو تا دخترت پایین بیاید از خر شیطان
بگو نگذار تا ناگه بگیرد خون، رکابم را
بگو این عاشق از آن عاشقان داستانی نیست
بگو این کلّه‌خر، می‌بندد از نو، راه آبم را
خلاصه گفته باشم کدخدا دیگر خودت دانی
هم‌این حالا همین امروز می‌خواهم جوابم را


- بهروز یاسمی

به همان قدرکه چشم توپر از زیبایی است

به همان قدرکه چشم توپر از زیبایی است         

بی تودنیای من ای دوست پر از تنهایی است        

این غزل های زلالی که زمن می شنوی

چشمه ی جاری اندوه دلی دریایی است 

چند وقت است که بازیچه ی مردم شده ام

گرچه بازیچه شدن نیز خودش دنیایی است

دل به دریا زده ام تا باز اغاز کنم

ماجرایی که سرانجامش یک رسوایی است 

امشب ای آینه تکلیف مرا روشن کن

حق به دست دل من؟ عقل؟ ویا زیبایی است؟

دلخوش عشق شما نیستم ای اهل زمین

به خداوندکه معشوقه ی من بالایی است 

این غزل نیز دل تنگمرا باز نکرد

روح من تشنه یک زمزمه نیمایی است


- بهروز یاسمی

به جز هوای رهایی به سر نداشته باشی

به جز هوای رهایی به سر نداشته باشی

هوس کنی بپری بال و پر نداشته باشی!

میان معرکه عمری پلنگ باشی و حالا

برای هیچ آهویی خطر نداشته باشی!

خطر که هیچ، وجودت، تمام بود و نبودت

اثر نداشته باشد، اثر نداشته باشی!

تمام شب به تماشا به ماه چشم بدوزی

ولی برای پریدن جگر نداشته باشی…

شب این شب ظلمانی احاطه ات کند اما

دو چشمِ شب شکنِ شعله ور نداشته باشی

خلاصه کرک و پرت را زمانه ریخته باشد

تو از غرور خودت دست بر نداشته باشی

نگو که از تو گذشته - اگرچه مثل گذشته 

هوای خون و خطر آنقدر نداشته باشی - 

ولی ملنگ پلنگ است اگدچه خسته و تنها

اگرچه چیزی از آن شور و شر نداشته باشی 


- بهروز یاسمی