شب ایستاده است

 شب ایستاده است

و تکلیف نگاهت روشن نیست

میان رویایی که به خواب جنگل می رسد

اینجا 

هیچ ستاره ای 

ماه را به پیراهنت 

سنجاق نمیکند

برگرد

و فانوست را بردار


((بدری دهنوی))

نطفه ی اندوه

نطفه ی اندوه

سکوتم را 

آبستن جنگلی کرد 

که در حافظه ی هیچ تبری نمی گنجد

ودسته دسته  پرنده ها

به دستهایم  پناه آوردند

حالا،

باید آسمان را

 روی همین سطر خلاصه کنم

ادامه ی این شعرهم بماند برای ابرها...


((بدری دهنوی))

مرگ همیشه سیاه نیست

مرگ

همیشه سیاه نیست

گاهی

برف است

در کوچه ای

با دیوارهای کاهگلی

و تنها ردپایی که

از یک نفر به جا مانده است

# بدری دهنوی