کافر عشقم مسلمانی مرا در کار نیست

کافر عشقم مسلمانی مرا در کار نیست
هر رگ من تار گشته حاجت زنار نیست

از سر بالین من برخیز ای نادان طبیب
دردمند عشق را دارو به جز دیدار نیست

ناخدا در کشتی ما گر نباشد گو مباش
ما خدا داریم ما را ناخدا در کار نیست

خلق می گوید که خسرو بت پرستی می کند
آری آری می کنم با خلق ما را کار نیست

امیر خسرو دهلوی

گلی که می‌طلبم در بهار نیست ، چه سود ؟

گل و شکوفه همه هست و یار نیست ، چه سود ؟
بت شکرلب من در کنار نیست ، چه سود ؟

بهار آمد و هر گل که باید ، آن‌همه هست
گلی که می‌طلبم در بهار نیست ، چه سود ؟

امیرخسرو دهلوی

کافر عشقم مسلمانی مرا در کار نیست

کافر عشقم مسلمانی مرا در کار نیست
هر رگ من تار گشته حاجت زنار نیست

از سر بالین من برخیز ای نادان طبیب
دردمند عشق را دارو به جز دیدار نیست


ناخدا در کشتی ما گر نباشد گو مباش
ما خدا داریم ما را ناخدا در کار نیست

خلق می گوید که خسرو بت پرستی می کند
آری آری می کنم با خلق ما را کار نیست


امیر خسرو دهلوی

عشق ، همین عشق ،

تو در من،
از من فراوانتری ....

امیرخسرو دهلوی

ای زلفِ تو دامِ دل دانا و خردمند

ای زلفِ تو دامِ دل دانا و خردمند
دشوار جهد دل که دراُفتاد در این بند

امیرخسرو دهلوی

بشکفت گل در بوستان آن غنچه خندان کجا

بشکفت گل در بوستان آن غنچه خندان کجا
شد وقت عیش دوستان آن لاله و ریحان کجا

هر بار کو در خنده شد چون من هزارش بنده شد
صد مرده زان لب زنده شد، درد مرا درمان کجا

گویند ترک غم بگو ، تدبیر سامانی بجو
درمانده را تدبیر کو ، دیوانه را سامان کجا

از بخت روزی با طرب خضر آب خورد و شست لب
جویان سکندر در طلب تا چشمه حیوان کجا

می گفت با من هر زمان گر جان دهی ، یابی امان
من می برم فرمان به جان ، آن یار بی فرمان کجا


گفتم تویی اندر تنم یا هست جان روشنم
گفتی که آری آن منم ، گر آن تویی ، پس جان کجا

گفتی صبوری پیش کن ، مسکینی از حد بیش کن
زینم از آن خویش کن ، من کردم ، این و آن کجا

پیدا گرت بعد از مهی در کوی ما باشد رهی
از نوک مژگان گه گهی آن پرسش پنهان کجا

زین پیش با تو هر زمان می بودمی از همدمان
خسرو نه هست آخر همان آن عهد و آن پیمان کجا

امیرخسرو دهلوی

به لبم رسیده جانم،

به لبم رسیده جانم،
تو بیا که زنده مانم،
پس از آنکه من نمانم،
به چه‌کار خواهی آمد؟

کششی که عشق دارد، نگذاردت بدین‌سان
به جنازه گر نیایی،
به مزار
خواهی آمد!

ناله را هر چند می خواهم که پنهان برکِشم

ناله را هر چند می خواهم که پنهان برکِشم
سینه می گوید که من تمگ آمدم "فریاد کن"

به لبم رسیده جانم،

به لبم رسیده جانم،
تو بیا که زنده مانم،
پس از آنکه من نمانم،
به چه‌کار خواهی آمد؟

کششی که عشق دارد، نگذاردت بدین‌سان

به جنازه گر نیایی،
به مزار
خواهی آمد!

نه مـرا خـواب به چشــم و . ِ ِ

نه مـرا خـواب به چشــم و . ِ ِ
نه مـرا دل در دست . .
چشـــم و دل هر دو . . .
به رُخسار تو آشفته و مست . . .

امیرخسرو دهلوی