شب بهانه ای بود

شب بهانه ای بود

به دیوار خیره شوم

شبیه فیلم صامتی که بازیگرانش

بی صدا اشک می ریزند

در کوچه باد می آمد

و باران

هیچ مردی را با خود نیاورد

اضطراب کلماتم را به بند کشیده

و عجوزه زیبایی

خوابم را طلسم کرده

گلی آتش بزن

سیگاری بچرخان

بگذار ماه از پنجره به اطاق بغلتد

بگذار

پیرمردی در کوچه شعر عاشقانه بخواند

از میان رویای من

ستاره ای می گذرد

که از سیاهی شب دلش گرفته است

و شبها

هیچ کس

از پنجره اتاقش

سمفونی دود

سیگارهای دنباله دار را نمی بیند

نت هشتم

زُل بود

که به در می زدی

و کسی نمی آمد

من دیده بان رویای تو هستم

حلقه بر در

حلقه بر انگشت

حلقه بر گوش

به استقبال مسافر می آید

مژه انداخته ای

فال حافظت را شاخه نبات

بین استکان های کمر باریک تعبیر کرده

ارام باش

هیچ اتفاقی نیفتاده است

فقط باران

از ان طرف شیشه

مرا صدا می کند


((الهام قریشی))

تاس انداخت دست رهگذری
شیش و هشتی که خوب می رقصید
شاعری زیر غرش یک شعر
سخت از خشم شعر می ترسید
یک نفر در شقیقه ام مجروح
درد خود را به شعر ها می داد
مثل یک ماهی اسیری که
نعره می زد که مرگ بر صیاد
به عمو خسروی شکیبایی
بنویسید حال ما خوب است
ادبیات خسته یی هستیم
بغض هامان همه طلا کوب است
بنویسید شاعریم اما
قافیه های خسته یی داریم
بنویسید شاعری یعنی
قلبهای شکسته یی داریم
ادبیات خسته یعنی این
شاعران جای شعر می گریند
شاعران جای شعر می گریند
شاعران جای شعر هق هق هق

# الهام قریشی