از تو تا من هزار دره ره است

از تو تا من
هزار دره ره است
من به رازِ شنفته می مانم
تو به شعرِ نگفته می مانی


اسماعیل_خویی

از تو تا من هزار دره ره است:

از تو تا من هزار دره ره است:

من به راز شنفته می مانم

تو به شعر نگفته می مانی

اسماعیل خویی

با من بگو:

با من بگو:
"وقتی که صدها ،صد هزاران سال
بگذشت، آنگاه..."
اما
مگو:"هرگز"
هرگز چه دور است ،آه
هرگز چه وحشتناک ،
هرگز چه بی رحم است!


اسماعیل_خویی

به سوی من چو می‌آیی

به سوی من چو می‌آیی
تمام تن
تپش و بال می‌شوم
چو در تو می‌نگرم
زلال می‌شوم
سخن چو می‌گویی
آفتاب بر می‌آید


اسماعیل_خویی