پا به هر جا میگذارم ، حال و احوالم بد است

پا به هر جا میگذارم ، حال و احوالم بد است
پا ندارم در هوس ها ، چونکه من حالم بد است
رنگ و رخسارم کِدِر ، حال و احوالم بد است
روزگارِ خوش ندارم ، چونکه من حالم بد است
هیچ نباشد خاطرم ، حال و احوالم بد است
گر بخواهی حال خوش ، از من بپرس، از من بپرس
دیگری را خوش بگو ، دیگری را هیچ مپُرس
مثل گل خندان شوی ، جان من هیچی مپرس


ابراهیم معززیان

هر جا که دیدم چهره ای در هَم شده

هر جا که دیدم چهره ای در هَم شده
یا آتشی پنهان که خاکستر شده
پایی نمانده از گریز، پای دِگَر هم خم شده
در جای دیگر ای خدا، آهن ز سردی خم شده
این جهان و زندگی سر سخت شده
دوست و اغیار و عزیزان، کم شده
با همه رنجش، و سختی ها گذشت
می رسد اما، ولی ایام سختی هم گذشت
می رسد ایام نیک و آن همه سختی گذشت
روزگارِ روشنی از راه دوری می گذشت
می گذشت اما گذشت، صبح امیدی می رسد
صبح روشن روزگارِ آرزو هم می رسد

ابراهیم معززیان