دارم هر روز به دلی،دادِ سخن ساز کنم

دارم هر روز به دلی،دادِ سخن ساز کنم
دارم هر روز به گلی،شهره ی طنّاز کنم
دارم هر روز به سری،طرّه ی ایّام زنم
تلخیِ صحبتِ اغیار  به غمّاز کنم
دامن سایه ی عشق،خود دلِ اسرار دهم
جامه نازک جانم به برِ لابه شهناز کنم
هلهله از همه شهر که نی ساز آید
من که من،چون خبر هدهدِ شهباز کنم
عاشقی با همه دغدغه درس و کتاب
کوثرِ آبِ حیات است که سروناز کنم
چاره وهم و خیال،خود حرمِ عشق مبر
صنعتِ لات و هُبل را کرمِ کعبه دلباز کنم
تو بیا صافی رشتی شَکَری ریز امروز
تا همه شهر و دیارم به کَلَک، راز کنم


ابراهیم اسماعیلی

جانا که تو حالی

جانا که تو حالی
سفیرِ عشقِ مانی
به تمنای وجودم
جانا که همانی
تو جان،پرتوِ جانی
به تمنای وجودم
آیی که بیایی
در این شعله ی جانسوز
چراغی و فراقی
آبی که بیابی
ز آن دیده ی لیلی به جفایی
به تمنای وجودم
افتاد و صد افتاد
بر این دیرِ خرابات
مماتی و حیاتی
باری که تو دانی
تو دُردانه ی غیبی
به تمنای وجودم
ای ناز برانداز
بر این عرصه ی گیتی
نگاهی به نگاری
شاهی به گدایی
دهد رنجی و گنجی
به تمنای وجودم
شوری که تو خواهی
به آن شهره ی آفاق
بسازی و بسوزی
حالی که بگردیم و
بخوانیم به نوایی
به تمنای وجودم

ابراهیم اسماعیلی

چه بارانی، چه طوفانی

چه بارانی، چه طوفانی
زِ این ابرِ سلیمانی
چه طفلانی، چه مهمانی
به این مهدِ طُفیلانی
چه غلمانی، چه پیمانی
محبّت آبِ رحمانی
چه حورانی، چه چشمانی
چنین دُرِّ خیابانی
چه مر جانی، چه هم خوانی
چه اشکِ شوقِ خندانی
نوای تازه بر خوانی
که مهرِ اوست گیلانی
چه مه سانی، چه شه جانی
چو گوهرهای الحانی
ترانه را شود جانی
ترنم را رَوَد خانی
عجب آوازِ پرسانی
چه بانگِ چهچهه خوانی
بیان را وصفِ بارانی
زبان را الکنست، سانی
نمانَد در سَرم ،هانی
که آن هانِ شگفت،مانی
به رویِ نازِ جانانی
به سازِ مر وجود، آنی
چه صافی باده ای مانی
که بارانِ غزل، دانی
ز صافی رشتی می خوانی
چو مرجان، دُرِّ قربانی

ابراهیم اسماعیلی

آه در بساط ندارم ، آه در دل می گذارم

آه در بساط ندارم ، آه در دل می گذارم
آه در وجودم سوزان ، هوش و حواس ندارم
جام جهان به جان شو، جان فروغ یار شو
شاد و خوشم با یار ، چون حرف دل بیارم
افسوس که در سر و روی،در پرده یار بماند
این را بگویم چون من، در خانه کس ندارم
از پیش و پس نظر کن، جام سکندرم کن
از ابر و بادم هر روز ، باران ز مهر ببارم
ای وای چه می شود عمر،چون ابر می رود تند
ای باد شرطه برخیز، کشتی به ساحل آرم
احوال دوست بر گو، وقت در نماز صبح جو
دام بلاست این روی، آنگاه که دوست بدارم
آوازه ای بیامد، چون گل به مُل نوا کرد
انگار ز دفتر عشق ، بلبل ز گل در آرم
غم را چو آه به در کن، تا هر نفس در آید
تا صحبت (حبیب) است،(صافی غزل) بر آرم


ابراهیم اسماعیلی