غریبم در میانِ شهرِ خود با کوچه و باران

غریبم در میانِ شهرِ خود با کوچه و باران
فریبم داده چشمِ خسته ای دیوانه و پنهان

ولی ای کاش در عمق نگاهت رخنه میکردم
نمیخواندی سرود گُم شدن در وادیِ نسیان

دِگَر قحطی به قلبِ بی کَسَم زد بعدِ رفتن‌ها
منم آن آتشی که میشود خاموش در پایان


نشستم در کنارِ قایقی نزدیکِ دریا تا
بریزد اَشکهای بی ثَمَر بر گونه ام آسان

تو بودی آن قفس که می رُبودی عشقِ پروازم
ومن آنم،شکسته بال و دور از صبح و سرگردان

ندانستم که عشقِ پاکِ من بی میل بر مایی
ندانستم که مانده در دلم افسوسِ جاویدان

شقایقها دو چشمِ حسرتم را خوب می خوانند
قسم بر زخمِ قلبِ خسته، می میرم در این طوفان


معصومه سازجینی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد