ببین که بهار من چقدر ، زمستانی ست

ببین که
بهار من
چقدر ، زمستانی ست
و چشم های بی قرارم
همیشه، بارانی ست
به شکوه ،ریش شد
دل غمین
ک خسته ام
نه آبادم
که این
اوج ویرانی ست
به سر نشسته
قاصدک پیری
به گیسوان بلندم
تمام عمر گذشت و
اوج پشیمانی ست
نبوده هیچ وقت
قراری
به بی قراری هایم
نگاهی گرم
آرامش
این دریای طوفانی ست
به خون دل
شستم ؛دست
از آدم‌های بی احساس
که مامن امن
برایم
بجز
آغوش انسانی ست
به غصه
قصه ها دارم
غمین و خسته و تنها
مگر خدا
پناهم باشد
که چاره ی
هر پریشانی ست
عجب
حکایتی ست
داستان من و دنیا
که تن
خسته از نفس و
محکوم و زندانی ست
بخوان مرا
بخوان مرا
خدای مهربان من
که زمین سرد و
آرزوی بلندم
پروازی، آسمانی ست

مریم ابراهیمی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد