شده ام عاشق او جان ودل ایثار کنم

شده ام عاشق او جان ودل  ایثار کنم
چون نباشد بر من  شکوه به دادار کنم

شده ام سست ولی گریه فراوان دارم
بسرم خاک چو شود از غم او زار کنم

برهی رفتم و چون غرق  تماشا گشتم
سر راهش بشوم  سجده به گیتار کنم

شده ام خار و ذلیل برده این افلاکم
برده اش باشم و من زم زمه یار کنم

شده ام کاتب او هر چه بگفتا بنویس
به حدر رفته سجودم  بکه اظهار کنم

چشم ودل دوخته ام تاکه بیاید به برم
شب تارم به سحر بیت و غزل بار کنم

شده ام یوسف او چاه و بیابان وطنم
من بمصرش بروم  فلسفه  در کار کنم

در زندان  چو شودباز به روی سخنم
من به زنجیر  بشوم  شعشعه نار کنم

شده ام رنگ لبت بوسه زنم بر لب  تو
توبه گر نیستم ات توبه خود خار کنم

رخ خود کرده به عکسی که کند زار مرا
چوبه ی دار  زده است  گریه بسیار کنم

شده ام مست و ملول پادشه مهر و وفا
جعفری یاد تو کرده است بکه گفتار کنم


علی جعفری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.