حکایت کردی از رفتن تو گفتی از فراموشی

حکایت کردی از رفتن تو گفتی از فراموشی
برای گرمی عشقم تو گفتی سردو خاموشی
چقدر من گریه کردم تا بشویم رنگ این غربت
نمیدانستم ای نامرد که با قلبی هم آغوشی
در ویرانه ی قلبم را باقفل عشق تو بستم
و من روزی قسم خوردم برای تو فقط هستم
توهم یک بار قسم خوردی ولی بشکسته ای صد بار
تورا هر بار با گریه فقط از ان خدا خواستم
ولی افسوس ای بی رحم نبردی پی به راز من
ندانستی که آغوشت همیشه هست نیاز من
و آخرهم نفهمیدی تو ای نامرد بی انصاف
که عشق تو فقط میشد همیشه چاره ساز من ...

امیرحسین قمچیلی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.