مرا آشفته می بینی تو را چون خواب میبینم

مرا آشفته می بینی تو را چون خواب میبینم
چو فرهاد بلا کش من تویی سودای شیرینم

بگو آری من آشفتم مرا چشمی بر آشفته ست
کز این دنیای آشفته بجز آن چشم نمیبینم

مرا چشمی نظر کرده به مژگان سیه چون کفر
کنون کافر شده چشمم چنین کفری شد آیینم

تو را من چشم در راهم به چشمان ترم گویم
که تا چشمش نبینم باز کنار چشمه بنشینم

به چشمانت بگو چشمم براه چشم تو مانده
لب چشمه نشستم تا ز چشمت غمزه برچینم

زلال آب این چشمه به چشمان تو میماند
که چشم دردمندم را چو چشمت باد تسکینم

چو صدها چشم دیگر هم جلوی چشم من باشد
به جان هر دو چشمانت بجز چشمت نمیبینم

قسم بر آب این چشمه به چشمان تو هم سوگند
که چشمت را نگیر از من مگر تا روز تدفینم

محسن خدادادزاده

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.