از راز شگفت نارنج

از راز شگفت نارنج
تو چه می‌دانی
که این چنین مرا
به سرنوشت زرد علف‌های روییده بر تخته سنگ‌ها محکوم می‌کنی
به کجای پیراهن چاک‌خورده‌ام
دست آویخته‌ای
که از من
زندانی از رویاهای محال ساخته‌ای
آخر مگر‌
تنها محرم راز مگوی ما
سوسن‌های خجول
نشسته در پاگرد اتاق پنجاه و چندم
همین مسافرخانه‌ی کلنگی نبود
اینک
چشم در چشم
این در هفتاد من قفل
و این پنجره‌ی سنگپوش زنگاری
شقایق‌های دیرآمده را
به خواب‌های پاییزی‌ام می‌خوانم
و در مجال آخرین روزهای اردیبهشتی‌ام
در خیس‌ترین دقیقه‌های غروب
کاکایی‌ها را
به سوگ بازگشت می‌خوانم
حالا تو بیا
شانه به شانه‌ی این هرزه باد هرجایی
نام و نشانم را
و حتی
رازهای با شکوه و شگفتم را
در‌گوش
تک تک عابران گمنام
نجوا کن
با همه‌ی این‌ها می‌دانم
از خنکای این معبر آتش
به سلامت گذرخواهم‌کرد
گواه من
سادگی همین نیمکت آهنی
زیر هاشور باران
و ریزش‌ شکوفه های نارنج
که بی‌وقفه
خیال معصوم من و
جنون عجیب تو را
بر این بوریای کج‌بافت
نقش میزند
و دیگر هیچ

غلامرضا منجزی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.