نقش تو در نگاهم هر دم زند جوانه

نقش تو در نگاهم هر دم زند جوانه
بی حاجتش به آب و بی منتش به دانه

ارزان نمی‌فروشم جانی که گشته اکنون
از عشق تو لبالب وز مهر تو خزانه

دل برده‌‌ای اسیری اما خبر نداری
خوش‌تر شود اسیری با ضرب تازیانه

دانم که یار داری چون من هزار داری
اما بدان که در من تنها تویی یگانه

هر دم به یک زبانی می‌جویم از تو حالی
گه بغض مادرانه گه شوق کودکانه

مدحت دگر چه گویم حمد خدات گویم
چون با تو ام نموده هم عصر و هم زمانه

صد خطِ دیگر آید هر نقطه چون سرآید
انگار ته ندارد این شعر عاشقانه

احمد صفری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.