زمان میرود و دست هایم هنوز ازتو خالیست

فاصله از زخم های پیاپی
جز به مرهم ِبوسه ی تو
ممکن نیست
تو باغبان و دست هایت معجزه
دراین باغ
رسمی جز بهاران نیست
گذر از سکوتی رنج آور
به زمزمه ی نام تو میسرست
که درعصیان ِنبودَت
حرفی بجز
مرگ باران نیست
درمانده ایم از تقدیر ِبی رحم روزگار
دری به بخت سپید
جز با دست های تو
گشوده نیست
این فرصت ِرستگاری آخر ست
فرصت ِستایش ِقامت ِعشق
جز بر اندام تو
هیچ برازنده نیست
ماه میچرخد دور چشم هایت
در من روشنی بجز
تماشای چشمه نیست
باران میدود میان رگ های ِآسمان
عطش درالتهاب ِجان
این چشم براه تو
جز بیابانی تشنه نیست
زمان میرود و دست هایم
هنوز ازتو خالیست

کجاست دیدارت
که اینروزها قرار هیچ وعده نیست ...

نیلوفر ثانی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.