من کریستال های جدا شده از ابرهام

من
کریستال های جدا شده از ابرهام
که به دیدن تو آمده است
با احساساتی دست نخورده
نشسته ام لبه ی تاریکی هایی
که به سفیدی های لباسم،
می آید...
انجمادی ام
ضمیمه شده
روی خنکای شب..
و صبح را
در شهری ام
با آفتابی سروقت
اما...
مردمانی که دیرشان شده است


آب می شوم...
لگد مال می شوم...
و همچنان...
پنجره ی تو بسته است
تو
دیر می کنی..
و حتی این راه های باز شده هم
به من نمی سد..

شیما اسلام پناه

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.