+من از چهل‌سالگی می‌ترسم

نزدیک به #چهل_‌سالگی که باشی تازه می‌فهمی وقتی می‌گویند دلم ریخت، یعنی چه!
دلت می‌خواهد خیلی چیزها را کشف کنی.
همان چیزهایی را که تا به حال تجربه نکردی یا شاید هم تجربه کرده‌ای و فراموشت شده.
تازه دلت می‌خواهد شیطنت کنی.
حتا اگر دل‌خوشی هم از چیزی نداشته باشی.
وقتی می‌فهمم یکی پیدا شده که اینطور دلم برایش می‌لرزد، بیش‌تر از این تنهایی و یکنواختی حالم بهم می‌خورد.

+من از چهل‌سالگی می‌ترسم

#دنیای_سوفی

سوفى!
اگر من مى‌خواستم در این درس‌ها
تنها یک چیز به تو یاد دهم،
آن بود که:
" در قضاوت عجله نکن...! "

#دنیای_سوفی
#یوستین_گوردر

هرلحظه گنج بزرگیست

هرلحظه گنج بزرگیست
گنجتان را آسان
از دست ندهید
زمان به خاطر هیچ‌کس
منتظر نمی ماند
فراموش نکنید:
دیروز به تاریخ پیوست
فردا معماس و امروز هدیه
از امروزتان لذت ببرید
.
لحظه ها تنها مهاجرانی هستند
که هرگز باز نخواهند گشت

*لحظه هاتون پر از آرامش*

باغچه

تو اوّلین روزنه ی نوری


از پنجره ی زندان

برای مردی اعدامی

خیره به پاکت خالی سیگار

صدای پیش از بهت بزرگی

که می گوید:

آزادی !

***

آدم بی تو

کنار هزار آدم دیگر تنهاست

گل محمّدی من

خداحافظی تو

مرگ تمام باغچه های دنیاست...


# دنیا غلامی

تماشایی ست چشمانت به وقت نازکردن ها

تماشایی ست چشمانت به وقت نازکردن ها
چه آشوبی به پا کرده ست این اعجازکردن ها

تو از گل بهتری صد بار ، پیش گل نمی گویم
دلم می سوزد از این شیوه ی ممتاز کردن ها

به دستم شاکلیدی داده چشمانت که آسان شد
برایم قفل رویای غزل را ، باز کردن ها


ببر با خود مرا خاتون ! ببر هرجا که می خواهی
که زیبا می شود در سایه ات پرواز کردن ها

میان چشم هایت قهوه داری ، نوش چشمانم
که می نوشاندم وقت غزل آغاز کردن ها

به پلکی، آن چنان از هر نگاهت ، عشق می بارد
که من می میرم ازاین گونه ،عشق ابراز کردن ها


بیا خاتون ! بیا بنشین ، خیال درد دل دارم
غزل می خواهم از چشمت دراین همراز کردن ها

فاصله‌گذارے اجتماعے

فاصله‌گذارے اجتماعے فقط جوون ایرانے و آرزوهاش ...

«عشق» نه آدمیزاد است و نه جانوری بیرحم و درنده...

«عشق» نه آدمیزاد است و نه جانوری بیرحم و درنده...
نه چشم های هیز دارد و نه چنگال آماده...
«عشق» یک حال خوب است
برای تابِ زخم های وامانده...