باد می آید

باد می آید

و من عبور ِ  گلی  را  در روشنایی ِ روز   می بینم

نه ، نخفته ام

و این خواب ِ شب های گذشته نیست

من مرده ام

و غبار ِ برخاسته

پلکی ست روی سنگ

به من بهانه ای بده

به من بهانه ای بده

تا کنار تنهایی تو بمانم
روی کتف های تو لانه ای بسازم
برای روز مبادا هر دویمان
هنوز یک بیابان راه پیش رو داریم
به من بهانه ای بده تا همسفرت باشم
این سقف کوتاه فقط برای خیره شدن
به آرزوهای بزرگ نیست
بغضت را از خاطراتت تفریق کن
مرا با خودت جمع ببند...

یک لبخند بزن

تا من

بخاطر لبخندت بمانم.


"نسرین بهجتی"

شهریور 92 / ایزدشهر مازندران

به آستانه ی دلتنگی رسیده ام

به آستانه ی دلتنگی رسیده ام
به اشک های معطل چه بگویم ؟
می آیی ؟
یا بیایند ؟

تو باد بودی

تو باد بودی
بادها برای آمدن و رفتن از کسی اجازه نمیگیرند ؛
بادها ویرانی بعد از رفتن را گردن نمیگیرند ...

" مرتضی فتحی "

به خاطر داری مرا دیدی و فرار نکردی

به خاطر داری
مرا دیدی و فرار نکردی
اما رنگ رخسارت گریخت
از آن موقع شفاف ماندی
مثل شیشه
از آن موقع شیشه ای
در هواپیما ، در قطار
در پنجره ام ، در قاب عینکم
حتی در شرابی که نوشیدم
بطری اش از تو بود
از درون تو
به دنیا نگاه می کنم
چه خوب که رنگ و رویت رفته
وگرنه کور می شدم

فکرت قوجا

چشم در چشم

چشم در چشم

مثل گرگها

مقابل نشستیم

غافل از این که

در خوردن آدمها ،

چشمهایت

حریص تر بودند ...



محمد علی رستمی