با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج
ای موی پریشان تو دریای خروشان
بگذار مرا غرق کند
این شب مواجیک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
یک آه کشیدیم و رسیدیم به
معراج ای کشته ی سوزانده ی بر باد سپرده
جز عشق نیاموختی از قصه حلاجیک بار دگر کاش به ساحل برسانی
صندوقچه ای را که رها گشته در امواج.
"فاضل نظری"