از روزنه ها
فقط تو
به دقیقه های ساکن در خیالم
سرک می کشی
و منِ ناگزیر از تسلیم
به سخاوتِ بی نهایتِ تو
دخیل بسته ام.
#مطهره احمدی
کهکشان در دامن رنگ
هم اشک می چیند
هم نفس ستاره ها
کاش شبی که ماه
در رنگ سرخش
کامل شد
مرا می دیدی
تو را در دامن کهکشان
با ستاره آرزوهایم
هم آغوش می کردم
.......................
وقتی آخرین سکوتت
به معنی تسلیم باشد
در موجهای دریایی
که طوفان می بلعد
هر جنبندهای را
تو آرام و رها می شوی
در آخرین سکوتت
وقتی معنی درستی
برای همراهی دریا باشی
حتی اگر بلعیده شوی
در عمق
دریا .
جایی که دریا تو را دوست دارد
فیروز ایزانلو
ای طلوع آفرینش ، در بهار زندگانی
با تو هستم ای نگارم ، در نگاه مهربانی
هستی این دل تنها ، با غرور جاودانی
تو را می بینم اینجا در هوای آسمانی
ای غریبه آشنا شو ، با من و ما هم زمانی
در مسیر عشق آییم ، همسفر همراه مانی
در هوای با تو بودن ، در خیالت کهکشانی
در مدار با تو بودن ، هم مسیر بی کرانی
تو مه و ماه منی تا ، تا طلوع زندگانی
در پس آفتاب روشن ، تو نگارین نگاری
که چه گوییم در این بیت ، تو چنین خوب چرایی
به ته قصه رسیدم ، تو ظهور آفتابی
بهنام پاشا زانوس
از خواب چه میخواهی؟ بیداری آشفته است
یک عمر در این کابوس لبخندم این گفته است
در کوچه بی برگشت آواز کسی پژمرد
چشمان توام انگار از خاطرهها دل برد
هر حرف که میگویند زخمی به دلم باشد
هر پنجره ی بسته تصویر قلم باشد
دل خسته و بی رویا دلتنگ به هزار امشب
با گریه ی بیعلت با بغض گره در لب
باران که نمیگیرد این ابر فقط تیره است
این شهر پر از فریاد اما همش سیره است
یک عمر خودم بودم این خود به اسارت رفت
با طعنه و با تردید با سایه به عادت رفت
دل را به که بسپارم وقتی همه بی تابند
وقتی همه شبها را با مرثیه میخوابند
آن کودک پر از رویا در من به گناه افتاد
در جاده ی تردیدم هر گام به چاه افتاد
با هرکه سخن گفتم دیوار شنیدم من
جز سایه خود هیچکس همراه ندیدم من
با هر نفس آخر این بغض نفس میزد
دیگر دل دیوانه سر را به قفس میزد
ای عشق فراموشم ای خاطره ی خاموش
برگرد که بی تو نیست حتی به جنون آغوش
من ساکت و سرد اما در من دل طوفانیست
دیوانهتر از دریا دیوانه ی بارانیست
من شاعر بی لبخند در خود شده ام مرده
در وسعت اندوهم صد قافیه پژمرده
باید بنویسم باز این راه ندارد سود
هر خط قلم فریاد هر بیت فقط تب بود
پس آمدنم کافیست رفتن شوم از امروز
این راه به سرگردیست این عشق فقط کابوس
وقتی که فقط سایه است وقتی که فقط درد است
ماندن تو در این راه رفتنت به لب مرگ است
محمد خوش بین
لحظه ای که آمدی شد روح و تن من تازه
از شوق رویت شدم عاشق و یک شاعر
گر چه از قبل داشتم قلمی بر کاغذ
ولیکن بعد تو شدم عاشق و ویرانه
لحظه ای که دیدمت ، گویا میشناسم تو را ای یار
آن دو چشم و ان زلف پریشان و آن لبان زیبا
آن صدایت که همانند صدای آب است
آن دلت که بع اندازه ی چشمه صاف است
آرمین انصاری
اشک را معرفتی از دل و دلدار بود
دیده و دل همه را غم زده هشیار بود
غم دلدار بود معرفت جان و قلوب
اشک در راه فرج حلقه زنار بود
سیدحسام الدین حسینی
اختر تابنده بر فراز آسمان
بشنو نوای دل غمخوار را
که چراغ دل همه را تاباند
اما خود همدم تاریکی شد
نوای یاری را در دل کوه فریاد زد
و به چشم خود دید که حتی کوه خاموش گشت
مثل او به مانند معشوق پروانه می ماند
جان را به بهای عشق او می فروشد
بشنو نوای این دل غمخوار را
دلی که تنها امید با او همدل شد
معصومه قاسمی
حسین، این قصهٔ جان چیست که آغاز کنی؟
راز این خاک و زمان را به چه اعجاز کنی؟
هر سکوتت سخنی از دل شب میریزد
این چه دردی است که با باده همآواز کنی؟
خاک را خانهٔ دل ساختی و گل کاشتی
تو چه دیدی که جهان را پر از آواز کنی؟
ما در این باغ خزاندیده به حیرت ماندیم
تو چرا داغ زمین را به سخن باز کنی؟
فاضل از نغمهٔ تو، راز جهان میپرسد
که چه کردی که دل ما به جهان باز کنی
پاسخ حسین پناهی با شعر نو :
من
قصهام را از خاک شروع کردم
از جایی که دستهای خالی
آسمان را لمس میکند.
راز زمان؟
چیزی نیست
جز چند لحظه در چشمهای زنی که میخندد
و سایهای که پشت دیوار ایستاده است.
سکوت؟
نه غم است
نه شادی
تنها صدایی است که در گوش خاک تکرار میشود.
خاک خانه است
جایی که بوی نان میدهد
و گاهی بوی غربت.
فاضل،
من هیچ نکردم
تنها کلمات را به پرندگان بخشیدم
و پرندهها
آسمان را خواندند.
ابوفاضل اکبری
فاصله یی نیست
از چشمهای تو
تا آغوش خالی ام
همه ی نبودنت را
پُر کرده اند
بغض های در گلو مانده
که با مرور خاطره ها
بی صدا
می شکنند.
#مطهره احمدی