طٖـوافِ کعبـهٔ دل کُن اگر دلی داری

طٖـوافِ کعبـهٔ دل کُن اگر دلی داری
دِل‌ست کعبهٔ معنی، گُل چه‌پنداری
هـزار بـــار پـیـاده طـوافِ کـعـبـه کنی
قبـولِ حـــق نـشـود گـر دلی بـیـازاری

#مولانا

فهم عاقل را به عاشق،راه نیست...

فهم عاقل را به عاشق،راه نیست...
هرچه گویم باز میگویی،که چیست
باید اول ، ترک هشیاری کنی...
عشق را در خویشتن جاری کنی
هر زمان گشتی تو مست جام عشق...
خویش را انداختی در دام عشق
آن زمان شاید بدانی عشق چیست…
چون کنی درک یکی را از دویست..

مولانا

حیران شدم در کار تو، درمانده از رفتار تو...

حیران شدم در کار تو، درمانده از رفتار تو...
هم می گشایی پای را، هم قفل و بستم میکنی
با من نگویی چیستی، اهل کجا یا کیستی...
گاهی بلندم میکنی، گاهی تو پستم میکنی
آتش زدی کاشانه را،بردی دل دیوانه را...
هم شاد شادم ای صنم،هم غم پرستم میکنی
بگرفته ای جان مرا، کردی به زندانت مرا...
می بخشیم عالم به من، گه ورشکستم میکنی
دل را به زاری می بری، اندر خماری می بری
خوبم که آزردی مرا، آنگه تو مستم میکنی...

(مولانا)

ای زندگیِ تن و توانم همه تو

ای زندگیِ تن و توانم همه تو
جانی و دلی، ای دل و جانم همه تو
تو هستیِ من شدی، از آنی همه من
من نیست شدم در تو، از آنم همه تو.
مولانا

ای دل شکایت‌ها مکن تا نشنود دلدار من

ای دل شکایت‌ها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمی‌ترسی مگر از یار بی‌زنهار من
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیده‌ای شب تا سحر آن ناله‌های زار من
اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
این بس نباشد خود تو را کاگه شوی از خار من
یادت نمی‌آید که او می کرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من
چون مهر دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من



    مولانا

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون

شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون

چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون

چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

"مولوی"

خواب من وقرار من

خواب من وقرار من

بی تو به سر نمیشود..

"مولانا"

به از این چه شادمانی؟!

به از این چه شادمانی؟!

که تو جانی و جهانی...

"مولانا:

درمان زکسی دگر نجویم

درمان زکسی

دگر نجویم

زیرا زفراق توست

دردم..

"مولانا"

بیمار غمم عین دوایی تو مرا

من ذره و خورشید لقایی تو مرا

بیمار غمم عین دوایی تو مرا

بی بال و پر اندر پی تو می پرم

من کَه شده ام چو کهربایی تو مرا.

 

"مولانا"