یادش بخیر آن روزها

یادش بخیر آن روزها
عصرها صدای چرخ خیاطی مادر
در حیاط دنج قدیمی خانه
قشنگ ترین آهنگی بود که
تا به حال در هیچ کافه امروزی نشنیده ام؛
انگار با تَرَک های پیشانی اَش
و شعرهای روی لبانش
پیراهنی از جنس عشق می دوخت
با گُل های آفتابگردان
برای روزهای پُر از خاطره
همیشه در چشمانش
دو استکان چای تازه دم و خوش رنگ
با طعم بابونه نقش می بست
ای کاش هرگز عطر آن غروب ها تمام نمی شد!


مرتضی سنجری

زیبا جان..،

زیبا جان..،
عمری ست شعرهای من
از چشمانت بالا رفتند
که پلک هایت واژه هایم را
گروگان گرفته بودند
مثل قطره اشک های
چکیده بر گونه ی قلم ها؛
انگار عشق تسخیر شده
پشت دیوار بلندِ مژگانت
همچون لانه ی جاسوسی!


مرتضی سنجری

در انتهای شعرم

در انتهای شعرم
پرسه می زند مثنوی نگاهت
انگار چشمانت نقاشی خداست
برای فوج پرندگانی که
در آسمان نیلی چشمانت و
طراوت بنفشه زار گیسوانت
عاشق هم می شوند؛
و چه زیباست..،
این غروبِ تماشایی ساحلِ مژگانت
که هزاران غنچه ی وحشی روئیده
میان ابریشم قطره اشک های
چکیده بر گونه های خیس تو!

مرتضی سنجری

در انتهای شعرم

در انتهای شعرم
پرسه می زند مثنوی نگاهت
انگار چشمانت نقاشی خداست
برای فوج پرندگانی که
در آسمان نیلی چشمانت و

طراوت بنفشه زار گیسوانت
عاشق هم می شوند؛
و چه زیباست..،
این غروبِ تماشایی ساحلِ مژگانت
که هزاران غنچه ی وحشی روئیده
میان ابریشم قطره اشک های
چکیده بر گونه های خیس تو!

مرتضی سنجری

بیچاره درختان پیر هر روزشان پائیز بود

بیچاره درختان پیر
هر روزشان پائیز بود
غم های دلشان تکانده می شد
بر تن خسته ی جنگل
با شاخه های تکیده دلبری می کردند
برای تبرِ عاشق؛
ولی حیف زمستان که از راه می رسید
همچون عروس سپید پوش
روی دوش باغبان ها
هیچکس ساقدوش تبرها نبود
دیر سالی ست از خود می پرسند:
اندوه برگ های تنها را چه کسی
زیر پای برف ها مدفون کرد؟


مرتضی سنجری

خبر تازه ای نیست در این شهر جز غروبِ تماشایی

خبر تازه ای نیست در این شهر
جز غروبِ تماشایی
که هر روز مژگان مرا گِره زده
به اندوهِ عصرهای حُزن انگیز،
انگار رفتنت بوسه ای چکانده
میان غربت تلخِ لب های من
زیبا جان..،
اگر نباشی
سلام من بدون "لا" می شود
در تمام واژه های چشمانم
مثل جام زهرِ نوشیده شده
در کامِ شعرهای خُمار!

مرتضی سنجری

گویی شعرهایم

گویی شعرهایم
گوشه ی دنج شب خو کرده
که بغض های لعنتی یکی یکی
در گلوی واژه ها می ترکند؛
نمی دانم داغِ رفتن اَت را
چگونه توصیف کنم
که ستاره ها تا صبح راحت بخوابند
در آغوش آسمانی که
دیگر مال من نیست،
مگر کدام شبِ سیاه
کوچ کرده ای؟
که رد کفش هایت جا مانده
میان قطره اشکِ کوچه های تنهایی من!

مرتضی سنجری

بیچاره درختان پیر

بیچاره درختان پیر
هر روزشان پائیز بود
غم های دلشان تکانده می شد
بر تن خسته ی جنگل
با شاخه های تکیده دلبری می کردند
برای تبرِ عاشق؛
ولی حیف زمستان که از راه می رسید
همچون عروس سپید پوش
روی دوش باغبان ها
هیچکس ساقدوش تبرها نبود
دیر سالی ست از خود می پرسند:
اندوه برگ های تنها را چه کسی
زیر پای برف ها مدفون کرد؟

مرتضی سنجری

خوبِ من..،

خوبِ من..،
نمی دانم کدام واژه را
از لبانت چیدم
که این گونه درختان گیلاس
روئیده اند میان تمام فصل های دلتنگی؛
انگار در این زمانه
دیگر تولد شعر ممنوع شده
برای سرودن شادی
در حنجره های پُر از رنج
و رد هزاران قلم به جا مانده
بر روی خطوطِ ممتدِ کاغذهای کاهی!

مرتضی سنجری

خبر تازه ای نیست در این شهر

خبر تازه ای نیست در این شهر
جز غروبِ تماشایی
که هر روز مژگان مرا گِره زده
به اندوهِ عصرهای حُزن انگیز،
انگار رفتنت بوسه ای چکانده
میان غربت تلخِ لب های من
زیبا جان..،
اگر نباشی
سلام من بدون "لا" می شود
در تمام واژه های چشمانم
مثل جام زهرِ نوشیده شده
در کامِ شعرهای خُمار!


مرتضی سنجری