ما شاهدِ سقوطِ حقیقت

ما شاهدِ سقوطِ حقیقت
ما شاهدِ تلاشیِ انسان
ما صاحبانِ واقعه بودیم

#محمدرضا_شفیعی_کدکنی

در یاد منی حاجت باغ و چمنم نیست

جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست

اشکم که به دنبال تو آواره ی شوقم

یارای سفر با تو و رای وطنم نیست

شفیعی کدکنی

ما با شمعِ واژه هامان

ما با شمعِ واژه هامان
یک نسل را به نسلِ دگر پیوستیم
بی‌آنکه قصه‌ای بسراییم
بهر خواب؛
آیندگان بدانید
اینجا مقصود از کلام،
تدبیرِ حملِ مشعله‌ای بود،
در ظلام...

خفته بودم که خیالِ تو، به دیدارِ من آمد

خفته بودم که خیالِ تو، به دیدارِ من آمد

کاش آن دولتِ بیدار مرا بود دوامی ...

شفیعی کدکنی ...

گنجایش دیگری ندارد دل من

گنجایش دیگری
ندارد دل من

همچون قدح شراب
لبریز توام...

#شفیعی_کدکنی

تو می روی و دیده ی من مانده به راهت

تو می روی و دیده ی من مانده به راهت

ای ماه سفرکرده خدا پشت و پناهت


ای روشنی دیده سفر کردی و دارم

از اشک روان آینه ای بر سر راهت


بازآی که بخشودم اگر چند فزون بود

در بارگه سلطنت عشق ، گناهت


آیینه ی بخت سیه من شد و دیدم

آینده ی خود در نگه چشم سیاهت


آن شبنم افتاده به خاکم که ندارم

بال و پر پرواز به خورشید نگاهت


بر خرمن این سوخته ی دشت محبّت

ای برق! کجا شد نگه گاه به گاهت؟


"مجمدرضا شفیعی کدکنی"


بیا ای دوست!

بیا ای دوست!
با ما در وطن باش
شریکِ رنج و شادی‌های من باش

زنان اینجا،
چو شیرِ شَرزه کوشند
اگر مَردی بیا اینجا و زن باش


محمدرضا_شفیعی_کدکنی

به نام تو امروز آواز دادم سحر را

به نام تو امروز آواز دادم سحر را
به نام تو خواندم
درخت و پل و باد و
نیلوفر صبحدم را
تو را باغ نامیدم و صبح در کوچه بالید
تو را در نفس های خود
آشیان دادم ای آذرخش مقدس
میان دل خویش و دریا
برای تو جایی دگر بایدم ساخت
در ایجاز باران و جایی
که نشنفته باشد
صدای قدم ها و هیهای غم را

شفیعی کدکنی

رفتی و بی تو ذوقِ می نوشی نیست

رفتی و بی تو ذوقِ می نوشی نیست
کاری م به جز سکوت و خاموشی نیست
دانی تو و عالمی سراسر دانند
گر از تو خموشم از فراموشی نیست
محمد رضا شفیعی کدکنی

دیری به شوق دیدن فردا گریستم

دیری به شوق دیدن فردا گریستم

فردا چو شد

به حسرت دیروز زیستم!

"محمدرضاشفیعی کدکنی"