تو نیستی این باران بیهوده می‌بارد

تو نیستی
این باران بیهوده می‌بارد
ما خیس نخواهیم شد
بیهوده این رودخانه‌ی بزرگ
موج بر می‌دارد و می‌درخشد
ما بر ساحل آن نخواهیم نشست
جاده‌ها که امتداد می‌یابند
بیهوده خود را خسته می‌کنند
ما با هم در آن‌ها راه نخواهیم رفت
دل تنگی‌ها ، غریبی‌ها هم بیهوده است
ما از هم خیلی فاصله داریم
نخواهیم گریست
بیهوده تو را دوست دارم
بیهوده زندگی می‌کنم
این زندگی را قسمت نخواهیم کرد


عزیز نسین

سخنی نمانده

سخنی نمانده
که نگفته باشیم در روشنای روز
پس شب‌ها می‌گویمت
که دوستت دارم


عزیزنسین

به حرفم نگیرید

به حرفم نگیرید

مشغولم نکنید

وعده‌ای دارم

در جایی که نمی‌دانم کجاست

در زمانی که نمی‌دانم کِی

با کسی که نمی‌شناسم

دوان دوان می‌روم

او در انتظارم است

عزیز نسین

می گردم در خاطره ها جایی در آن ها نداری

می گردم در خاطره ها
جایی در آن ها نداری
در دایره المعارف ها جستجو می کنم
عکسی از تو در آن ها نیست
در واژه نامه ها نگاه می کنم
نامی از تو نیست
نگاهی به خود می کنم
تورا می بینم
جز من جایی برایت نمانده ، می بینی ؟

عزیز نسین

نمی گنجد این قلب در تنم !

نمی گنجد این قلب در تنم !
این تن در اتاقم
این اتاق در خانه ام
این خانه در دنیا و
این دنیای من در جهان ...
ویران خواهم شد !
دردم را درد می کشم در سکوت
سکوتی که در آسمان هم نمی گنجد

چگونه بازگویم این رنج را با دیگران
تنگ است این دل برای عشقم
این سر برای مغزم
که می خواهد ترک بردارد و
از هم بپاشد ...

"عزیز نسین"

هر طور شده خواهی رفت

هر طور شده خواهی رفت
و من حق ندارم که تو را نگه دارم
اما خودت را در من جا بگذار

((عزیز نسین))