سرد بودن با مرا، دیوار یادت داده‌است

سرد بودن با مرا، دیوار یادت داده‌است
نارفیق بی‌مروّت، کار یادت داده‌است!
توبه‌ات از روزهایم عشقبازی را گرفت
آه از آن زاهد که استغفار یادت داده‌است!
دوستت دارم ولی با دوستانت دشمنی
گردش دنیا فقط آزار یادت داده‌است!
عطر موهایت قرار از شهر می گیرد بگو
دل ربودن را کدام عطار یادت داده‌است؟!
عهد با من بستی و از یاد بردی، روزگار
از وفاداری همین مقدار یادت داده‌است ...!

سجاد_سامانی

با من ِ تنهـــا غریبـــی ، آشنای دیگـــران

با من ِ تنهـــا غریبـــی ، آشنای دیگـــران
کاش من هم لحظه ای بودم به جای دیگران

از همان روزی که دستان مرا کردی رها،
برگ پاییزم کـــه می افتم بـه پای دیگران

در نگــاه مردم دنیا اسیری ساده ام
در خیال خام خود فرمانروای دیگران


عاشقی یکسان اگر با کفر باشد کافرم،
یا خدایم فـــرق دارد با خدای دیگران

زخم های کهنه ام تنها نه از لطف تو است ،
دسترنـــج روزگـــار است و دعـــای دیگــران!


شعر از: سجاد سامانی

در شعر شاعران همه گشتم که مصرعی

در شعر شاعران همه گشتم که مصرعی
در شأن چشم‌های تو پیدا کنم، نشد ...

سجاد_سامانی

به رسم صبر، باید مرد آهش را نگه دارد

سجاد سامانی

به رسم صبر، باید مرد آهش را نگه دارد
اگر مرد است، بغض گاه‌گاهش را نگه دارد

پریشان است گیسویى در این باد و پریشان‌تر
مسلمانى که می‌خواهد نگاهش را نگه دارد

عصاى دست من عشق است، عقل سنگدل بگذار...
که این دیوانه تنها تکیه‌گاهش را نگه دارد

به روى صورتم گیسوى او مهمان شد و گفتم
خدا دل‌بستگان روسیاهش را نگه دارد


دلم را چشم‌هایش تیرباران کرد، تسلیمم
بگویید آن کمان‌ابرو سپاهش را نگه دارد

به رغم سر به هوا بودنم زمینگیرم

به رغم سر به هوا بودنم زمینگیرم

به سر ،هوای تو را دارم از زمین سیرم


دلم شبیه درخت آن چنان پر از مهر است

که سایه از سر هیزم شکن نمی گیرم


که ام؟ مبارز سستی که در میانه جنگ

به دست دشمنم افتاده است شمشیرم


به چاره سازی من اعتنا مکن ،من نیز

یکی از آن همه بازیچه های تقدیرم


بهار ، بی تو رسیده ست و من چو مشتی برف

اگرچه فصل شکوفایی است ، می میرم

شاعر : سجاد سامانی

تو پادشاهی و من مستمند دربارم

تو پادشاهی و من مستمند دربارم

مگر تو رحم کنی بر دو چشم خونبارم

مرا اگر به جهنّم بیفکنی ای دوست

هنوز نعره برآرم که دوستت دارم

ردای عفو برازنده ی بزرگی توست

وگرنه من به عذاب تو هم سزاوارم

امید من به خطاپوشی تو آنقدر است

که در شمار نیاید گناه بسیارم

تو را به فضل تو می خوانم و امیدم هست

اگر به قدر تمام جهان خطاکارم

سجّاد سامانی

آرزویم بود با خلقی بیانش کرده ام

آرزویم بود با خلقی بیانش کرده ام
وای بر من ، آرزوی دیگرانش کرده ام ...

دستت به گیسوان رهایش نمی رسد

دستت به گیسوان رهایش نمی رسد
از دوردست ها به نگاهی بسنده کن...

سجاد سامانی

ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮔﯿﺴﻮﯾﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺩ ﻭ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥﺗﺮ

ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮔﯿﺴﻮﯾﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺩ ﻭ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥﺗﺮ
ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ

سجاد سامانی