زندگی را باید از گرگ آموخت و بس
گرگ با همنوعانش شکار می کند
خو میگیرد زندگی می کند
ولی چنان به آنان بی اعتماد است که شب هنگام خواب ،
با یک چشم باز می خوابد
شاید گرگ معنی رفاقت را خوب درک کرده است...
چرا ما چشمانمان را می بندیم
وقتی: می بوسیم!
بغل می کنیم!
دعا می کنیم!
گریه می کنیم!
رویا می بینیم!
گوش می دیم!
و استشمام می کنیم!
چون که زیباترین چیزها در زندگی قابل دیدن
نیستند،بلکه بوسیله قلب حس می شوند...
گاهی دیوانگیم گل می کند،
میخواهم بروم دور خیلی دور،
یک جایی که خودم را فراموش بکنم.
فراموش بشوم،
گم بشوم،
نابود بشوم،
میخواهم از خودم بگریزم،
بروم خیلی دور،
یک جایی بروم که کسی مرا نشناسد،
کسی زبان مرا نداند،
می خواهم همه چیز را در خود حس بکنم...
هیچـــــوقت
کــــسی که دوســــش دارے رو
خــدای خودت نکن..
بعدأ عــذابی نــازل میکنه
آدم ها گاهی دوست دارند قدم بزنند
و به هزار فکرِ نکرده بپردازند !
بعد باران بزند
و اصلا نفهمند کِی خیس شده اند ...
آدم ها دوست دارند دیوانه باشند !
آهنگِ مورد علاقه شان را رویِ جدولِ کنارِ خیابان بلند بلند بخوانند ...
هوا را با تمام جدول مندلیفش نفس بکشند
و از تهِ دل بخندند ...
چند شاخه گل بخرند، ساقهیِ آن را کوتاه نکنند و معتقد باشند همینجوریاش هم خیلی دوست داشتنیتر است ...
سیبِ قرمز را با تمامِ وجود گاز بزنند که ترکش هایش بپرد اینور و آنور !
آدم ها ، خیلی چیز ها دوست دارند
اما یادشان میرود که می توانند آن ها را داشته باشند ...
آدمها یک خاصیت خیلی مهم دارن
همهشون فکر میکنن یه روزی برای از دست دادههاشون ،
خواهند مُرد .
فکر میکنن غمِ فراق رو طاقت نمیآرن.
فکر میکنن تو اون روز
دنیا براشون به پایان خودش میرسه.
الان همهی اون آدمها زندهان
و دنیا هم ادامه داشت.
خاصیتی مهم بنام سختجان شدن
اغلب ما "سواد رابطه" نداریم ...
بلد نیستیم بفهمیم دنیای آدمها با هم فرق دارد!
توقع داریم کسی که با ماست خود ما باشد
حتی حاضر نیستیم به نیازها, خواسته ها و علایق او توجه کنیم
غرور خودمان را بسیار دوست داریم!
اما توقع داریم او غرور و نیاز و توقع نداشته باشد!
و درکش سخت است برای ما
که او دنیایی دارد که خودش ساخته و آن را صرفا با ما به اشتراک گذاشته...
نه اینکه بخواهد بر اساس خواسته ی ما دنیای تازه ای بسازد.
ما بلد نیستیم کنار هم باشیم.