هر غنچه
به چشم من دلتنگ جز این نیست:
یادآوری خاطره ی بوسه ی دیدار ...
فاضل نظری
من عارفِ دلتنگم یا زاهدِ دلسنگ؟
هر روز نقابی زدهام روی نقابی...
فاضل نظری
یک بار به اصرار تو عاشق شدم ای دل
این بار اگر اصرار کنی ، وای به حالت
فاضل_نظری
در ابتدای سفر گفت بی سبب نگرانی
به بوسه گفتمش اما تو نیز چون دگرانی
به یوسف تو هزاران عزیز دست به دامان
تو مثل برده فروشان به فکر سود و زیانی
گل شکفتهء خود را سپرده ام به تو ای رود
به شرط اینکه امانت به آشنا برسانی
مرا در آینه می بینی و هنوز همانم...
تو را آینه می بینم و هنوز همانی
هزار صبح توانستی و نخواستی اما
رسیدنی ست شبی که بخواهی و نتوانی
فاضل نظری
مرداب زندگی همه را غرق می کند
ای عشق همّتی کن و دست مرا بگیر
فاضل نظری
من منتظر دیدار... با حالت دلسردی
افسوس نمی دانی با عشق چه ها کردی
یک بار تو را دیدم... یک عمر پر از دردم
کارم شده در کوچه از فکر تو شبگردی
این بود مرام تو؟... ایوای به حال شعر
تف بر تو و برذاتت ازبس که تو نامردی
آخر چه بلایی بود.... آوار سرم آمد
ای غصه ی ناخوانده تو شورش یک دردی
لبریز تراز گل بود... فواره ی چشمانم
کافیست ببینی تو،رخسار من و زردی
سهم تو غزل کردم...در شام بدون تو
هر بار برایم درد....نیرنگ تو آوردی
بدرود،خداحافظ...من داغ زدم دستم
هی،میکشمت این بار،با وسوسه برگردی
زمین از دلبران خالیست یا من چشم و دل سیرم؟!
که میگردم ولی زلفِ پریشانی نمیبینم.
فاضل نظری