از دوست دشنه خوردن
عین شراب و مستی است
گر خیمه ات دریدن
گو حق من همین است
گر آتشی پرانند
عین گلاب و بخل است
وقت هجوم دشنه
وقت حسد به دلهاست
وقت ترحم او
مثل نفاق و پستی ست
اون جرعه جرعه نوشد
از خون گرم پشتم
من العطش که دائم
سوزی به دل نشسته است
ای آن کسی که دائم
سوزی به ساز داری
بر این دلم نظر کن
چون دل همان هماییست
غلامرضا مشهدی ایوز
آن چه کردی با دلِ ما با دِل دیگر مکن
صید آرامش سزایی قتلِ آن دیگر مکن
قتلِ آرمش حرام گشت وادیِ دارالصفا
حرمتِ دل ها نگه دار غیرِ آن دیگر مکن
مکتب عشاقِ بی دل لابی ابلیسی است
دلبَران محبوبِ یارند سیرِ کان دیگر مکن
یافتی گر بی دلی را حاکم ناسوتِ کور
دل فِکن یا رهگذر باش جز گذر دیگر مکن
چون جزامَست مکتبِ اولاد آدم هوش دار
حرمتِ شاهش نگه دار فعلِ آن دیگر مکن
مرتبت خواهی ملائک سجده سایَند درگهت
سجده ی یزدان گزین و سجده بر دیگر مکن
حافظا سلطانِ بیتا ناظر است بر ناظران
حاضران منظور یارند کان نِگر دیگر مکن
حافظ کریمی
کودکی را در کنار مادرت ترسیم کن
بر دلت آیات حق را اندکی تفسیر کن
تو همان طفلی که روزی میوه بودی بر درخت
باغِبانِ کودکیت را کمی تکریم کن
میهمان مادرت بودی غذایت در برش
بوسه بر دستان او زن اندکی تقدیر کن
قد رعنایت ببین و قامت رنجور او
تا کمر بر جانفشانی های او تعظیم کن
گر شکستی قلب او را و ببخشیدت همی
با محبت آن خطایت را کمی ترمیم کن
هر که را دیدی که بر مادر جسارت میکند
خوی انسانی ندارد خواهی اش تکفیر کن
بر دلت گر جمله ای آمد همی در مدح او
با قلم بر خاطرات دفترت تحریر کن
کاظم بیدگلی گازار
و انگار زنی سقوط کرده باشد لای انگشتانت
و انگار بُهت خنده میکند
در التماس پیچ موهایت
چشم به نتهایی دوختهام
که دوخته است شب را به غمگیجهی چشمهایم
که نت میریزی و
نت ادامه میشوی
اعدام کوچههای بنبست را
راه به دو خط باریک لبهایت
چه سرخ تنگ و تاریک است
که باید جنون زد دیوار
دیوار میان من تا به تو
آجرهای لعنتی
سر که سیمان در گوشها ریختهاند
ورود دوستت دارم ممنوع است
و شاهدان سیمهای خاردارند
ببین
که به نتهای روزنامه به دست تو محتاجم
بزن
دو لا
یهودا نزدیک است
ر می
ماه دی در قلبها تار عنکبوت بسته است
فا سُل
گرگها زوزه میرقصند رفتنت را
برگرد
که دستهایم از بوی زنبودنت خالی است
قلبم برهایست تنها
مست، کوچه میمیرم
اگر عبور بیقراری نباشی اینجا
اینجا آزادی مقوایست
آزادی لای موهای تو تعبیر میشود
تفسیر گوشوارههایت
نرم عرفان شبنم روی گلبرگهای خرداد است
تو همین تنها همین تو
بهانهی کوچک زنده بودن منی
قسم به نبض پنجره در کنار صبح
که من همین من ساده
بیریا و بیدروغ
به وسعت یک سکوت
دوستت دارم
دوستت دارم.
کیخسرو آریایی
برای فروش،،،،
برای فروش،،انچه ظلالت آدمیان را نفروخته آند
به تاراج..
آنچه فخرواصالت،
از آن غافلند ومحروم.
آنچه نه به زمان تکیه می کند،،
ونه به دانش محتاج است..
برای فروش،
فروش کینه وحسرت در دل آدمیان.
هرآنچه رحم و محبت خالص،
رشد و نمو نکرده در دل عاشقان..
برای فروش،
برای فروش هر آنچه ایمان داریم،
و اعتقاد راسخ به آن..
آنچه ستاندنش برای مومنان،
کاری سخت و دشوار است،،
و آنچه راندنش ،
برای ملحدین، سهل و آسان.
برای فروش،
عشق،،جوانی،زیبایی،جبر ودانایی،
وهر آنچه بشر بدان مفتخر است.
حراج پرستیژ بدون شخصیت،،
در چارچوب کت و شلوار اتو کرده،،
با یک مارک برند.
برای فروش
فروش مایعات،
فروش اتمهای مولکول آب.
فروش رعد و برق،
با یک میلیون ولتاژ...
حراج،
حراج واقعی بدون مالیات.
فروشندگان به دللا لان اعتماد دارند.
حراج ،
حراج بنی ادم،
بدون اعضا وکالبد.
هرآنچه از روز الست
تا کنون رخ داده.
خریداران نخواهند فهمید،
چه کلاهی به سرشان رفته است.
و دیگر نخواهند دانست،
سرشت به یغما رفته.
فردا در نوبت تکرار،
همان فاجعه را جار میزند.....
حراج
حراج
حراج.
حجت جوانمرد
عشق شاهی را برای رعیتی دستگیر سازد
تاج و تختش را بگیرد جای او را زیر سازد
عشق بر دست وزیری که امیری میکند زنجیر سازد
یا که بر فرق سر سرباز سرکش تیر سازد
عشق گر نافذ شود در قلب مومٔن
جای ایمان اندرون سینهاش تکفیر سازد
عشق فرزندان آدم را برای والدینش شیر سازد
جای ابراهیم، اسماعیل و جای خنجرش شمشیر سازد
عشق گر حکمی کند بی شک تواند
از میان دست سائل، تاجری را سیر سازد
حسین تنیده
قصه را غُصه چِشان می نویسند و راویان می خوانند ...
من آن غُصه هایی را قصه می کنم که روایتش را شما می شنوید ...
بَهار دَر میان نَخلستانِ به سوگِ سَرما نشسته ، گُم شده بود ...
ناخُدای این دُنیا دَر میان اُقیانوس بُلوری اَش به دیدَن مَهتابِِ زِمِستانی، نشسته بود ...
کِتابچهِ کُهنه نِگار سَر نوشت ها دَر دَستانش بود کِه نوشتن ها را دوباره آغاز کَرد ، و اینبار اینگونه نِگاشت
دَر خاورهای دور ، میان توران ها و رومیان ؛
در دامان زَنی سَرسَخت
از نوادگان رومیان
آن که جنگ های هزاران ساله را دَر میان کوهها و آبها پُشتِ سَر نَهاده بود
مَردی می آیَد
بَرای دوستی ها
نامَش از جِنس ناجی
مُسلمین ....
سَرزَمینش آفتاب
آسمانش دُنیا
و شب هایش مَهتاب ....
مادَران باخته مَردانَش ،
اینگونه اند که
با سخت جانی ، جان گرفته اند
و فرزندان قدرتمندی را می آفریند که در میان میانه ها و شیران به جنگ رفته اند و پیروزانه باز گشته اند ....
آری
این مادران در نیستی ها مانده اند ....
و با عشق های نابه فرجامشان ساخته اند ...
روزی را خُداوَندِگار در دستان دوستی که شاهنشاه سرزمین آفتاب بود
قرار داد ....
و نگویم که ...
وزیرانش چه ها می کنند با رَعیَتَش ....
آ را بِ ها می شناسَند و سِ را .....
کار
را کارگَر می کُنَد و نام را روبَهان یَدَک می کِشَند و قاضی این شهر
قِضاوَتَش را با گُرگ پیشان می بَندَدُ و فریاد زندانی را زندان بان رَئوف
می شنوَدُ و هم سلولی اش قصه اَیوب را زَمزَمه می کُنَد ...
آری
صِدایِ آه رَعیَت به بُلَندای رَعدِ آسِمان است.
شاید آن شَب در خوابِ آ و بِ ها باشی
امّا قَطعا ،
سیلابَش
تو را
غرق خواهد کرد.
سمیرا بختیاری