اسمش یلدا بود .
همسایه اطلق اجاره یکساله .
ومنم،تازه شده هشت ساله .
خردسالی شیرن بود ،زیباروی شش ساله .
گیسوانی،چوابریشم نرم .
بافته شده بلند، برنگ سایه .
چو شب یلدا بلند بود مویش .
خنده هم هر لحظه بر رویش .
من ندانست ،که چیست یلدا شب .
که چرا هست .وچه باید باشد .
تا که مادرش دعوتی کرد مارا .
که رویم اطاق انها ونباشیم تنها .
پنداربچگی میگفت شاید .
خاطر دخترشان به شب نام گرفته یلدا .
بچگی بود دگر،نداشتم خاطره یلداشب .
تا بدان سن نبودم به یلدای ای در شب .
شب که شد دور هم بودیم ما .
وچه خوش بود ،زیر کرسی کنار یلدا .
فال حافظ بگرفتند وهی خندیدیم .
زیر کرسی گرم ،آجیل ومیوه هی لمباندیم .
چه خوش بود آنشب،مزه اش مانده هنوز .
بعدچل سال،یکشپ خاطره ساز یلدا .
هرکجا هست نگهدارش خدا .
دیگرم نیست امیدی مثل آنشب پیدا .
احمدرضاآزاد
ناقوس عمر تا کی در سکوت فریاد میزنی
کابوس زندگی تنها بیهودگی تنها بیفایدگیست
تا کی در پی نان از پی شکم آن از پی نَفَس
با مغز خالی و فکری که شد اسیر نَفْس
تا کی به نام من قرعه سرگشتگی شوریدگی زنید
بیداری از پی چه بود خواب دوباره ای بده مرا
رویا جلیل توانا
این رد پای مانده بر دل
هورت می کشد
هر شب دلتنگی را
می پیجد
آوازی غریب
در خلوت تنهایی
از انعکاس خاطراتی دور
که یادگاریست
از دلبستگی
به آشنای غریبی
که کاش
غریبه می ماند.
مریم ابراهیمی
آغاز،
بادی بود که در گوشِ ما
قصهی گنج را زمزمه کرد.
ما،
پسرانِ سادهی خاک،
به امیدِ فردا،
سوار بر قایقی پوسیده،
دل به دریا زدیم.
آسمان،
خاموش بود
و دریا،
چشمانی نیمهباز
که نگاهش را
از ما نمیدزدید.
محمد،
که همیشه لبخندش
پناهِ خستگیهایمان بود،
پارویش را به آب سپرد
و گفت:
گنج، همینجاست،
پشتِ موجی که هنوز نیامده.
و احمد،
با خیرهسریاش
به افق چنگ میزد
گویی که فردا را
در مشتهای خالیاش
پنهان کرده باشد.
ما بودیم
و هیاهوی دریا،
ما بودیم
و قصههایی که برای خود ساختیم،
تا نترسیم،
تا دستهای خیسمان
از طنابهای پوسیده نلغزد.
اما دریا،
همیشه آرام نیست.
موجی آمد
چونان خشمِ خداوندی دیرینه،
و ما را
چون برگهایی زرد
به گوشههای سیاهِ خودش ریخت.
محمد،
دیگر نخندید
احمد،
فریادی کشید
که هیچکس نشنید.
و من،
تنها ماندم
با چشمانی که به آسمان دوخته بودم
و دهانی که نتوانست دعا کند.
قایق شکست،
مثل رویاهایمان.
و دریا،
گنجِ خود را گرفت.
صبح،
که آفتاب بر ساحل نشست،
هیچکس نپرسید
چه بر سرِ پسرانِ گنج آمد.
هیچکس ندید
که باد،
نامهای ما را
از روی ماسهها پاک کرد.
تنها دریا ماند
و قصهای تازه،
برای کسانی دیگر،
که روزی
دوباره دل به امواج خواهند زد.
کیانوش احمدپور
کیم من بلبلی دلگشته خونی
غریبی بی کسی بی آشیونی
چو مجنونی ز شهر آواره گشته
اسیر وادی عشق و جنونی
همون گمگشته در کوه و کمرها
ز چشمون فلک افتاده دونی
به دوش افکنده بار حسرت و غم
ز سنگینی شده پشتش کمونی
ندیده نوبهاری در همه عمر
شده آشفته از باد خزونی
همون جان داده بهر دیدن یار
کفن پوش دیار بینشونی
فروغ قاسمی
در کوچه مان کسی می خواند
کودکی یا مردی؟
من نمی دانم
کوچه مان تاریک است
اما شب نیست
چندی ایست روز هایمان تاریک است
از برای چه؟
بی برقی
اولش سخت بود
اما دیگر عادت شده است
مثل خوردن
خوابیدن
زندگی کردن با سختی
لب فرو بستن
با همه حرف های که
بر دل داری
یا دیدن کسی که در گوشهی
خیابان
با پتویی بر سر افتاده است
یا که پنداری مرده است
این چنین دیدن
زیاد است
اما عادت شده است یا زنی را دیدن
در پی معاشش
یا هر چیز دیگر
جلوی ماشینی را می گیرد
آه لحظات سختی ایست
اما عادت شده است
یا صدای کودکی که می گرید
درد دارد
یا که نه جر و بحث زن و مرد
همسایه
دردناک است
اما عادت شده است
یا صدای پارس سگی
که نمی دانی چه علت دارد
بی اعتنایی به یکدیگر
بی عشقی
در حسرت یک لبخند ماندن
یک نگاه از سر مهر ندیدن
آری افسوس که عادت شده است
این روزها
روز ها مان تاریک است
کوچه ها می دانند
که زمستان در یک قدمی ایست
پاییز با تمام هجرانش
کوله بارش را
بسته است
و منم گاه از پس پنجره ایی
به کوچه مان می نگرم
آسمان کوچه مان ابری شده است
آسمان دل من هم ابری است
آری از برای من و او
همه چیز عادت شده است
مثل صدای آوازی می ماند
که در کوچه ها پیچیده است
شاید آن کسی که می خواند
به این تاریکی
رد شدن ها با سردی
عادت کرده است یا قدم های تکراری
در خیابان های پر تکرار
بی هدف گام بر داشتن
سر به زیر ماندن
سلامی را دریغ داشتن
باز هم عادت شده است
اما عادت خوب است یا بد؟
نمی دانم نمی دانم
می دانی پنداری از برای من وما
عادت کردن به سکوت و
لب فرو بستن
عادت شده است آری
شیدا جوادیان
پادشاها. به فرمان تو شعری گفتم
صله ای دِه..مرحمتی قندو نباتی...چیزی ؟ ..
یا که بگذار نگاهت کنم سیررررررو شرور...
جای خلوت که کسی باز نگوید هیزی...
شعرم اینست..
بوی گل میپاشی از عطرت هوا آکنده شد
بوی گل های جهان از عطر تو شرمنده شد...
سارا سلامی
تن سپرده
به باران پاییزی،
شاخه ای که
در سر هوای بهار دارد
فرشته سنگیان