کماکان میشود با دوست خندید
از آغوشش ز حالِ عشق پرسید...
شرابی ناب از آن لبهای میگون
فراوان میشود با مهر نوشید...
حسن کریمزاده اردکانی
باشد ای جان اختران ریگ بیابان علی ع
جلوه گر شد بهر هر یک عشق و ایمان ع
می درخشد در زمین و آسمان رخسار او
ماه تابان شد خجل از نور رخشان علی
تا ثریا می رود آه جهانسوز فقیر
بهر ایشان چشم یاری دارد از یاران علی
از تهی دستان اگر گیری تو دستی از کرم
بر سرت باشد به محشر دست احسان علی
می شوی ای دل رها از قید و بند این جهان
گر شوی یکدم چو قنبر از غلامان علی
هر دل آشفته را شیرازه ای باید نهاد
دلبر و شیرازه ام زلف پریشان علی
رشته جانم بُود در حلقه فتراک او
می کشد هر جا که خواهد ناز چشمان علی
در رکاب عشق او باشد سلیمان نبی
عرصه عالم بُود میدان جولان علی
شد پناه اهل عالم ماه عالمتاب او
باشد از کوه غمی دستم به دامان علی
پشت دَر بشکسته یا رب شیشه عمرش دریغ
شعله ور شد عرش رب از آه سوزان علی
حلقه شد آتش به درب خانه سلطان دین
پشت دَر آتش گرفت آیات قرآن علی
می زند آتش به جان عاشقان روی او
سوز آه و قصه آن اشک پنهان علی
تا ابد ورد زبانم باشد این ذکر کثیر
لعن و نفرینم بُود بر خصم دوران علی
گر کند سوی (نسیم) بینوا یکدم نظر
می شود این ذرّه همچون دُرِّ غلطان علی
اسدلله فرمینی
به بلندای زندگی آرزو ساخته ام
اندازه عمرخود به آن پرداخته ام
عقل بشد زدست از روی هوس
برخواستۀ دل همه را باخته ام
عبدالمجید پرهیز کار
کشتن شاپرکا ، خبر از بیرحمیِ دل میداد
باطل به ، هرچه بغیرحق یکریز دل میداد
وزن سنگین خودش را یکریز،
بسوی ابلیسِ بد ، قِل میداد
نداشت مشروعیتی رفتارش
بی تقوایی اش ،
درمقابلِ چشمِ نامَحرم ،
یکریز قِر میداد
کفتر آزادی را داشت ،
با رفتار بدش پِر میداد
همه اینها داشت خبر، ز کلی باطل میداد
روی کاغذی نوشته بود : سخنِ ثواب
آنرا با حرص یکریز جِرمیداد
روی کاغذی نوشته بود : کارهای صواب
آنرا بهر سوختنش ، تحویل به فِر میداد
با این کارهای شنیع ،
بجای تن ، روح خود را به گور،
تحویلِ به گِل میداد
سماورِ استرس ، خبراز یکریزِ قُل قُل میداد
خواب جاهلیتش ، صدایی بس ناهنجار،
شبیه به خُرخُر میداد
خِرخِر افتاده بود به ، سکراتِ خِرخِره ش
خیلی نزدیک شده بود ، به ابتلای صد جنون
خبر از نوعی بد از خُل میداد
انگار ماشین کوکی بود
داشت خودش را بسوی دره یکریز هُل میداد
خود را انداخت بمیان پرتگاه صد فنا
اما روحش زنده ماند ،
اما کدام زندگی ؟ آرزوش این شد که کاش زنده نبود
کشکی کشکی خود را ضایع کرد بود
وقتی آمد آن فرشته ی عذاب ،
او خودش را ناگزیر، تحویل به غُل میداد
بهمن بیدقی
خدایا ان کسی که آبرو برد
نیامرزش، نداند که کجا مُرد
ز زیر سُم اسب یا که دریا
نثار اهوان دشت و صحرا
چو گرگی که ز میشی را گرفته
بترسانش از ان هیبت لحظه
سزایش اتش سوز جهنم
نوایش همنشین گریه و غم
خدایا ان کسی که آبرو بُرد
نداندو نفهمداز کجا خُورد
زهرا شعبانی
در هجر تو ای صنم شدم چون مویی
بی روی تو دیده ام ندارد سویی
هر نامه که بی نام تو تحریر شود
یک قصه ی پوچ است و پریشان گویی
چشمی نتوان چو چشم زیبای تو جست
سروی نتوان به قد و بالای تو جست
ضعفی است نهان در دل هر سرو سهی
ضعفی نتوان ز فرق تا پای تو جست
این دل ز غم عشق تو جانا خون گشت
مشکل بود از بحر غمت بیرون گشت
مجنون ز ازل نبود دیوانه و مست
عاقل ز خمار چشم تو مجنون گشت
این چرخ زبون از همه بد کیش تر است
نیشش ز هزار زخمه دل ریش تر است
روزی برسد که آنچه بگرفته ز تو
از هر چه بمانده در کفت بیشتر است
گل در صفت روی تو مدهوش شده است
یکپارچه چشم و عارض و گوش شده است
تو برده ای از من دل و غافل که همی
یاد است مرا تو را فراموش شده است
گر در سر عشقت برود سر چه شود؟
یا وصل توام شود میسر چه شود؟
تا بر همه باز گویم از آنچه گذشت
یک قصه کنم ز عشقت از بر چه شود؟
گیتی شب و روز بر لبش خنده بود
یکدم اگرت نظر بر این بنده بود
تو نیمه ی گمگشته و من در پی یار
یابنده بود هر آنکه جوینده بود
گر در سر عشق تو بمیرم چه خوش است
یا از نفس تو جان بگیرم چه خوش است
تو بحر لطافتی و من همچو صدف
یک قطره ز بحر اگر پذیرم چه خوش است
گر زانکه دل خسته شود غمازت
یا بر همگان عیان نماید رازت
تا عالم غیب در رسد آوازم
یک دم چو شوم ز جان و دل دمسازت
گویند که عشق از حقیقت عاری است
یک قصه ی پوچ و غصه ای تکراری است
تو عشق یگانه ی منی در دو جهان
یعنی همه جا نقش تو در دل جاری است
گل پیش تو جلوه ای ندارد جانا
یاقوت کجا سرخی لبهات کجا
تر دامنم و خیال وصل اندر سر
یاری به کمال دلبری سر تا پا
گوی از همه خوبان بربودی ای جان
یادی ز اسیر خود نمودی ای جان
تاریک تر از شب شده بود این دل تنگ
یک باره غبار از آن زدودی ای جان
گیسوی پریشان و دو چشم خوش مست
یازنده قدی صراحی اندر کف دست
تا بوده و هست کس ندیده است چنین
یک حور بهشتی اندر این عالم پست
سعید کوشان
موری میرفت همی از راه خود
ناغافلش راهی پدید
آمد و گذر ز آن کرد مور
کورسویی از نور میدید
والدی از بهر ولد
بال و پر میچید
از دیگری دیدش او
چهر را باران غم میبارد
یکی موج بیساحل است در شهر
نای حیاتش نیست
اندوه میکارد
آن یکی بیمار است
یا با اجانب در حال ستیز
برجای همخون خود
کنون در مداوای اغیار است
مور دید این هماورد را
که بدتر از پیکار است
ار جان خویش دوست میدارد
از بنی آدم فاصله برگیرد
که وی با خود و خود با وی درگیر است
مور خویشتن ناتوان میدید
دانست آن لمحه را
که رب هر خلق خویش
برکاری گماشت
لاکن از بین آن
اِنس خود را خدا گذاشت
از حجاب الهی نترسید این قوم
ساخت شاهکاری چو اهرام ثلاثه
آتن یا که ایران
تا بدان رُم
ولی خیانت ورزید فطرت پاک را
که چنین بیحرمت
بپندارد
خاک را....
امیر طاها ظهری
دایره ای
منفردست سوز دل
لغزیدن در لاک و گفتگویی درونی
گپی بزن با خودت
و از طبیب
تقاضای ملاقاتی فوری کن
که در جهان هر کس
پشت الک باورهایش غوغایی ست
من از آن ور فهم
از دوران نقاهت پونه ای در آغوش لاله ای میگویم
از جنبه های اتفاق
از فنون تصور
از دامنه ای پر شده از سه گانه های پریدن
مکث کردن و قید گذاشتن و
بروز مهارت و از پیله ای
که به درگاهی مطلوب راه مستقیم دارد
آن تمایل به لبخند
که در پشت اشکی رو به ریشه های
آویشن هایِ کوهی آرام
ولی هشیار
آن پلکان روال زندگی میگویم
آنجا که روی صفحه ای کاغذ ، با لهجه
گزارش روزهای خودت را
حک میکنی بر شب های خودت
آنچه احساس را
سرکوب میکند عدم صداقت ست
میدانی
آبی
نقش کاملی ست بر آسمان
اما برای شعر گفتن
باران لازم ست
یادم آمد هر وقت باران می بارید
مادرم می گفت
خیس شدی ای بی ریای من
و قلم تاول زده ام
چون شمع
آب
می شد
اشک می نوشت
از کالبد بوته ای به بوته ای دیگر می گفت
از شاخ و برگ اقلیت
برای اکثریت
و گاهی از پرواز در پیله برای پرنده های در قفس
میبینی
همه چیز ، ناهمگون ست
مثل من برای تو
مثل تو ، برای من
ما
حاصل بی ملاحضگی های همدیگریم
فرهاد بیداری