بعد مدت ها که او را دیدمش
آمد و با یک نگاه از من گذشت
چشمِ من دنبالِ او می رفت و او
بی تفاوت بود و حتی بر نگشت
دور می گشت او چنان با هر قدم
قلبِ من در سینه ام در می گذشت
یادِ او همواره در فکرِ من است
من ندانم حکمتِ این سَرگذشت
علیرضا اسماعیلی همایون
من از سردیِ نگاهت کمی میترسم
هم از آغوش و پناهت کمی میترسم
کارم از گریه گذشته ، چطور خنده کنم
من از آن چهره ماهت،کمی میترسم
راه دوری که به پیش است، مکافات دارد
من از این سختیِ راهت، کمی میترسم
رهِ عشق یک تنه پیمود، بسی تلخ گذشت
من از این قلب سیاهت، کمی می ترسم
فتنه گر هر چه کند او، دگر بی معناست
من از افکار تباهت ، کمی میترسم
دل من از همه دل کند، دگر ترسی نیست
من از آن تقصیر و گناهت، کمی می ترسم
امیرحسین صالحی
حاصل عمر گرانم داغ حرمان من است
اینکه باشد یار دلسوزم نمکدان من است
گر سراپایم بُود آلوده از گرد و غبار
پاکی دامان صحرا و بیابان من است
آنکه می بارد به شوقش همچو ابر نو بهار
آسمان ابری چشمان گریان من است
بر فروغ شرم چشم دلبران خود مناز
کاین جواهر سرمه چشم غزالان من است
گر بُود رسم مسلمانی نیازُردن دلی
آن سیه چشمان هندویش مسلمان من است
آنکه از کار من و دل عقده ها را وا نمود
با وفا یارم همین خار مغیلان من است
در حریم دل نباشد ره به صد رنگ و ریا
کاین حریم و خانه معشوق و جانان من است
ناز کمتر کن بیفشان آن نقاب از روی خود
دست لیلا و زلیخا هم به دامان من است
اهل معنا را کجا باشد خبر اینک (نسیم)
حلقه چشمان یارم مست و حیران من است
اسدلله فرمینی
چشم از او ندارم چه نگاهی دارد
از ترس ،پناهم ده که سپاهی دارد
نشناسد دگران ونگاه مادام کند
اما بر دل من نگاه گاهی دارد
عبدالمجید پرهیز کار
شبی به گریه و آهی نگاه خود بستم
و دیدم اندر خواب، سر نهاده بر دستم
چونان به گریه فتادم ز شور و شوق وصال
که جامه ام تر و بر دوش من نشست دو بال
ز مهر خود بکشیدم به روی ماهش دست
و او به مهر بگفت: تا ابد کنارم هست
به این کلام جمیلش مرا بِبُرد از هوش
و برگرفتمش او را به عشق در آغوش
بگفتمش که عزیزی و جان جانانی
به هر شب سیَه من تو ماه تابانی
کمی فشردمش اورا، به مهر بوسیدم
و عطر داغ تنش را هزار بوییدم
و ناگهان به خودم آمدم که فهمیدم
هر آنچه بود تماما به خواب خود دیدم
به گریه و به تلاطم ز درد دلتنگی
و هر نفس ز فراقش بخوانم آهنگی
نشسته غرق به حسرت میان ماتم ها
هنوز درد فراقت به سینه تنها...
محمدتقی امانی
رفاقت گنج زیبا درزمین است
به سختی پس به انسان که دهددست
به هر گرگی درلباس میش مگو دوست
به ناگه میشود چهره عوض پوسٹ
داودچراغعلی
منم و حال با ماهور
منم و تپه ماهور
منم و عشق به آفتاب
چه خوبه نور آن هور
میسازم زندگیم را ،
میان هور و ماهور
دنیا چیزی ست چو وافور
معتادم کرده خیلی
همه ش چشمم میگرده ،
دنبال چشمِ آهو
دراینهمه سیزده بدر،
حالی میده سکنجبین و کاهو
همه ش پول و همه ش پول
همه ش نبردی یکریز
چقدر خنجر و چاقو ؟
قصابخونه ست اینجا ، یا آشپزخونه ؟
باید بزنم به کوهِ دالاهو
چه کِیفی داره عشقبازی با حور
بسته شد پرونده ی سختِ زائو
میروم سوی آن هور
هورالعظیم است آنجا
مریضم کرده دنیا
افتاده ام به آمپول
چقدر طاعون و طاعون ؟
مثلِ موشهای وحشی ،
ایمانها را دارند یکریز میجَوَند
یکریزحرف و یکریز حرف ،
مثلِ خزعبلاتِ سختِ مائو
دراین زمستان سرد ، باید برم بوموسی
اونجا بهارست انگار
برم شنا ، تا کابوس رؤیا بشه
دِراوِرُ میگردم ، کجاست پس این مایو ؟
بهمن بیدقی
دشمنی آمد که آخــــــــــر، خنجری بر من زند؟
دید خود آغشتـــــــــه در خونم، کجا خنجر زند؟
گشت نالان گفت، کو سهـــمِ من از خنجر زدن؟
نیست حتی نقطهای سالــــــــم ز تو بر این بدن
این چه زخــــــــمِ ناجوانمردانه بر اندام توست؟
مرده بادا آن کسی کو، اینچنین خونخواه توست
گفتمش زخمی که دیدی بر تنم، از دوســت بود
دشمنِ خونخواهتر از تو، زمانی دوســـــت بود
ایمان آل طه